در مورد چگونگی آغاز وحی بر پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نظرات مختلفی وجود دارد، حال به بررسی روایات مکتب خلافت در مورد آغاز وحی بر شخص پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) میپردازیم. و اشکالاتی که میتوان بر این روایات وارد کرد را مورد تفحّص قرار میدهیم. تهیه و تنظیم: علی اکبر اسدی
روایات آغاز وحی
بخاری، مسلم و دیگران روایتی از زهری از عروه بن زبیر از عایشه نقل کردهاند که خلاصهی آن چنین است:
فرشته در غار حراء نزد پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمد و گفت: بخوان. گفت: من خواندن نمیدانم. گوید: فرشته مرا گرفت و چنان فشار داد که بیرمق شدم. آنگاه رهایم کرد و گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمیدانم. دوباره مرا گرفت و چنان به هم فشرد که بیرمق شدم. آنگاه رهایم کرد و گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمیدانم. بار سوم مرا گرفت و به هم فشرد. آنگاه رهایم کرد و گفت:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ.
پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با دلی هراسان به خانه برگشت. بر خدیجه وارد شد و گفت: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید… تا اینکه ترس او از بین رفت. ضمن بیان جریان به خدیجه گفت: بر خودم ترسیدم. خدیجه گفت: نه، به خدای سوگند؛ چنین نیست. هرگز خداوند تو را خوار نخواهد کرد. تو صلهی رحم میکنی؛ از درماندگان دستگیری میکنی؛ برهنگان را میپوشانی؛ مهمان را گرامی میداری؛ و در گرفتاریها به دیگران مدد میرسانی. خدیجه با او به راه افتاد تا به نزد ورقه بن نوفل… پسر عموی خویش آمد. این ورقه در جاهلیت آیین مسیحیت گزیده بود و به زبان عبرانی کتاب مینوشت. او انجیل را به همین زبان مینوشت. ورقه پیرمردی بزرگ و نابینا بود. خدیجه به پسرعمویش گفت: عموزاده؛ سخن برادرزادهات را بشنو. ورقه به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گفت: چه میبینی؟ رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آنچه دیده بود، گفت. ورقه به او گفت: این همان ناموسی است که خداوند به نزد موسی فرستاد… کاش آن هنگام که قومت تو را بیرون میکنند، من زنده باشم. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گفت: آیا آنها مرا بیرون خواهند کرد؟ ورقه گفت: آری، هیچ مردی همانند تو چیزی نیاورد، مگر او را راندند. اگر دورهی تو را درک کنم، تو را یاری و حمایت خواهم کرد… چیزی نگذشت که ورقه مرد و وحی قطع شد.[۱]
روایات متعارض و متناقض فراوان دیگری هم در کتابهای آنان آمده است. برای نمونه، چند نمونه را میآوریم:
- خدیجه، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را با ابوبکر به نزد ورقه بن نوفل فرستاد. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به ورقه گفت: صدایی از پشت سرش میشنود که میگوید: یا محمّد؛ یا محمّد؛ و او نیز از ترس فرار میکند. ورقه او را امر کرد که بماند تا آنچه میگوید، بشنود. آنگاه به وی خبر دهد. محمّد چنین کرد. شنید که صدایی میگوید: محمّد؛ بگو:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ * الرَّحْمنِ الرَّحیمِ * مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ * إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ * اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ * صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّینَ.
به نام خداوند رحمتگر مهربان ستایش خدا را که پروردگار جهانیان، [خداوند] رحمتگر مهربان، مالک [و پادشاه] روز جزا [است]. تو را میپرستیم تنها و بس، به جز تو نجوییم یاری ز کس. به راه راست ما را راهبر باش، راه آنهایی که برخوردارشان کردهای، همانان که نه در خور خشماند و نه گمگشتگان.
سپس گفت: بگو: لا اله الّا الله. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به ورقه خبر داد. ورقه او را مژده داد که او همان کسی است که پسر مریم از آمدن او بشارت داده است. هنگامی که ورقه مُرد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گفت: من آن کشیش را در بهشت دیدم که لباس حریر به تن داشت، زیرا به من ایمان آورد و مرا تصدیق کرد.[۲]
- روایت دیگری میگوید: پس از آنکه خدیجه داستان محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را به ورقه گزارش کرد، ورقه به او خبر داد که وی پیامبر این امّت است. مدّتی بعد، ورقه پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را دید که با خدیجه طواف میکنند. ورقه از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دربارهی آنچه دیده و شنیده بود، پرسید و او نیز همه را باز گفت. ورقه محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را خبر داد که پیامبر این امّت است.[۳]
- هنگامی که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آنچه را دیده بود، به خدیجه گفت، خدیجه او را بشارت داد که پیامبر این امّت است و غلام او ناصح و بحیرای راهب این مطلب را به او گفتهاند و این راهب بیست سال پیش او را فرمان داده که با محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ازدواج کند. خدیجه پیوسته با رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود، تا اینکه غذا خورد، آب نوشید و خندید. سپس نزد راهب رفت که در نزدیکی مکّه زندگی میکرد. داستان را به راهب گفت او نیز خدیجه را خبر داد که جبرئیل، امین و فرستادهی خداوند به نزد پیامبران است. خدیجه آنگاه نزد عدّاس آمد و از او در اینباره، سؤال کرد. او نیز همین مطلب را به خدیجه گفت. سپس خدیجه نزد ورقه بن نوفل آمد. او نیز مثل همین سخن را گفت، امّا خدیجه را سوگند داد که جریان را پوشیده نگه دارد و از او خواست که پسر عبدالله را به نزد او فرستد تا خودش از او سؤال کند و جریان را از زبان او بشنود، زیرا خوف دارد که مبادا جبرئیل نباشد، زیرا برخی از شیاطین برای گمراهی و فساد خود را به این صورت درمیآورند تا مرد خردمند را شیفتهی خود سازند و او را دیوانه کنند. خدیجه نزد پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بازگشت و سخن ورقه را به او بازگفت. این آیه فرود آمد:
ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ * ما أَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ.[۴]
خدیجه اصرار ورزید که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به نزد ورقه برود. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نزد او رفت و ورقه او را تصدیق کرد. تصدیق و سخن ورقه دربارهی رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) منتشر شد و این امر، بر اشراف قوم دشوار آمد.[۵]
- خدیجه از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خواست، هنگامی که فرشته میآید، به وی خبر دهد. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چنین کرد. خدیجه دستور داد که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) روی ران راست او بنشیند. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چنین کرد، امّا فرشته نرفت. خدیجه، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را در دامن خود نشاند، باز هم فرشته نرفت. خدیجه ناراحت شد و در حالی که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در دامن او بود، پوشش از سر و صورت خود برداشت. فرشته رفت. خدیجه گفت: این شیطان نیست، پسرعمو؛ این فرشته است؛ ثابت قدم باش.
در روایت دیگری آمده، خدیجه، رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را زیر لباس خود، قرار داد و سرش را از گریبان خویش به در آورد. در این هنگام جبرئیل رفت.[۶] در روایت دیگری آمده که این کار به راهنمایی ورقه بود.[۷]
- ورقه به خدیجه گفت: از او دربارهی کسی که به نزدش میآید، سؤال کن. اگر میکائیل باشد، برای او فروتنی، مهربانی و نرمش آورده است و اگر جبرئیل باشد، برای او قتل و اسارت آورده است. خدیجه از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) سؤال کرد. گفت: جبرئیل است. خدیجه به پیشانی خود زد.[۸]
- در روایت دیگری آمده، وقتی به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وحی شد، گفت: این -یعنی خودش- یا شاعر است یا مجنون. این سخن را هرگز نباید به قریش بگویم. هماکنون بالای کوه میروم و خودم را به پایین پرتاب میکنم و با کشتن خود، راحت میشوم. گوید: بیرون رفتم تا به میان کوه رسیدم، از آسمان صدایی شنیدم که میگفت: محمّد؛ تو رسول خدایی.
در ادامهی روایت آمده، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خدیجه گفت: این شاعر است یا مجنون. خدیجه گفت: تو را از این به خدا پناه میدهم. سپس نزد ورقه رفت. ورقه پیام استقامت برای پیامبر فرستاد. روزی او را در طواف کعبه ملاقات کرد. بین آن دو گفتوگوهایی انجام شد.[۹]
از نظر سهیلی، خدیجه دربارهی کار رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از ورقه، عدّاس و نسطور سؤال کرد.[۱۰]
- عدّاس کتابی به خدیجه داد که آن را روی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بگذارد. اگر مجنون باشد، شفا پیدا خواهد کرد، و الّا ضرری ندارد. هنگامی که خدیجه با آن نوشته بازگشت، دید جبرئیل آیاتی از سورهی قلم را به او یاد میدهد. خدیجه شادمان شد و او را نزد عدّاس برد. عدّاس پشت پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را لخت کرد. خاتم پیامبری را در میان دو بازویش دید…[۱۱]
در روایت دیگری است که وقتی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمدن جبرئیل را به خدیجه گفت، خدیجه داستان را به بحیرای راهب نوشت. برخی گفتهاند: خودش به نزد راهب سفر کرد تا از او در اینباره سؤال کند.[۱۲]
- در روایتی آمده، وقتی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بالای کوه میرفت تا خود را از بلندی پرتاب کند، چون روی قلّه رسید، جبرئیل نمایان میشد و او را به رسالت خطاب میکرد. در این موقع، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آرام میگرفت و اطمینان خاطر پیدا میکرد.[۱۳]
- پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با مسرّت و شادمانی به نزد خانوادهاش بازگشت و مطمئن بود که امر عظیمی روی داده است. وقتی وارد شد، به خدیجه گفت: آیا آنچه را پیش از این گفتم، در خواب دیدهام؛ به تو نشان دهم؟ جبرئیل به من اعلام کرد که پروردگارم او را به نزد من فرستاده است. سپس آنچه را که از ناحیهی خداوند به او رسیده بود و نیز آنچه شنیده بود، به خدیجه گفت. خدیجه او را بشارت داد و گفت: تو را مژده باد؛ به خدای سوگند؛ خداوند جز به نیکی با تو رفتار نمیکند. آنچه از فرمان خدا به تو رسیده، بپذیر که حق است، تو را بشارت که حقیقتاً رسول خدا هستی.
سپس نزد عدّاس نصرانی، غلام عتبه بن ربیعه، رفت که مردی از اهالی نینوا بود. از عدّاس دربارهی جبرئیل پرسید. عدّاس از ذکر نام جبرئیل در این سرزمین تعجّب کرد. او به خدیجه گفت: جبرئیل، امین خداوند به نزد پیامبران است. سپس خدیجه به نزد ورقه بن نوفل رفت…[۱۴]
این، اندکی از انبوه روایات و گفتههای درهم و ضدّ و نقیضی بود که دربارهی آغاز وحی گفتهاند و میگویند. در پی، برخی از اشکلات مطرح در این سخنان را به اختصار و ایجاز بیان خواهیم کرد.
بررسی روایات آغاز وحی در مکتب خلافت
الف) سند روایات
مهمترین سند این روایات، سندی است که در کتابهای صحیح بخاری، صحیح مسلم و دیگر مجامع روایی مهم آنان از زهری، از عروه بن زبیر و از عایشه نقل شده است؛ در اینجا به اشارهی مختصری دربارهی احوال آنان بسنده میکنیم:
- زهری
وی از یاران ستمگران و از جمله کسانی بود که به ظالمان اعتماد و تکیه داشت.[۱۵] زهری عامل و کارگزار امویان بود.[۱۶] علّامه شوشتری میگوید: زهری کاتب هشام بن عبدالملک و آموزگار فرزندانش بود.[۱۷] ثقفی او را از فقهای کوفه برشمرده که از اطاعت علی (علیه السّلام) بیرون رفتند و با آن حضرت عداوت و کینه داشتند و مردم را از اطراف او دور کردند.[۱۸] او و عروه در مسجد مدینه مینشستند و از علی (علیه السّلام) بدگویی میکردند. هنگامی که امام سجّاد (علیه السّلام) شنید، به مسجد آمد و بالای سرشان ایستاد و گفت: عروه؛ پدرم با پدر تو اختلاف داشت. کار به داوری کشید. داور به نفع پدرم رأی داد، امّا تو زهری؛ اگر من و تو با هم در مکّه بودیم، خانهی پدرت را به تو نشان میدادم.[۱۹]
بدین ترتیب نمیتوانیم به اعوان و انصار ستمگران و دشمنان علی (علیه السّلام) اعتماد کنیم. چگونه چنین کاری ممکن است، در حالی که پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود:
مَنْ سَبَّ عَلِیًّا فَقَدْ سَبَّنِی.[۲۰]
هر که علی را دشنام دهد، مرا دشنام داده است.
- عروه بن زبیر
او میگفت: نزد عبدالله بن عمر آمدم و به او گفتم: ابو عبد الرّحمن؛ ما نزد پیشوایان خود مینشینیم. آنان سخن میگویند. در حالی که میدانیم سخن حق، چیز دیگری است، آنان را تأیید میکنیم؛ آنان به ستم قضاوت میکنند و ما آنان را تقویت و کارشان را تحسین میکنیم. نظر تو در اینباره چیست؟ پاسخ داد: برادرزاده؛ در زمان رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) این کار را نفاق میدانستیم، امّا نمیدانیم که شما چه میگویید؟[۲۱]
بدین ترتیب عروه پیشوایان ستمگر را امام میدانست و پسر عمر کار او را نفاق توصیف کرد. اسکافی او را از آن دسته از تابعان شمرده که اخبار زشتی دربارهی علی (علیه السّلام) میساخت و مردم را برای نقل آن تشویق میکرد.[۲۲]
عبد الرزّاق از معمّر روایت کرده که گفت:
زهری دو حدیث از عروه، از عایشه در طعن علی (علیه السّلام) داشت. روزی از او دربارهی آنان سؤال کردم. گفت: تو با آنان و حدیثشان چه میکنی؟ من آن دو را دربارهی بنی هاشم، متّهم میدانم.[۲۳] هر گاه از علی (علیه السّلام) نام برده میشد، عروه از آن حضرت بدگویی میکرد.[۲۴] از سوی دیگر ثابت نشده که زهری از عروه روایت شنیده باشد. در حالی که اهل حدیث بر آن اتّفاق نظر دارند.[۲۵]
- عایشه
عایشه با علی (علیه السّلام) دشمنی کرد و با او جنگید. زهری او و خواهرزادهاش عروه را متّهم میکرد که دربارهی بنی هاشم مورد اعتماد نیستند. وی این روایت را به صورت مرسل (بدون سند) نقل کرده است. نمیدانیم در حالی که میگویند: عایشه پس از بعثت به دنیا آمد، چگونه و از چه کسی روایت آغاز وحی را نقل کرده است؟[۲۶]
ب) تناقض آشکار روایات
اگر اختلاف این روایات در زیادت و نقص واژهها بود، شاید میتوانستیم آن را بپذیریم. بدین اعتبار که یکی همهی روایت را حفظ کرده است و دیگری بخش اندکی از آن را؛ هدف یکی با نقل بخشی از روایت برآورده میشد و هدف دیگری با نقل کلّ روایت. از سوی دیگر اگر تناقض روایات فقط در یک مورد بود، میتوانستیم عذر بیاوریم که احتمالاً یکی از راویان دچار اشتباه سهوی شده است، امّا مسئله، خیلی بالاتر از این است، زیرا تناقض و اختلاف اگر در همهی جنبههای روایات نباشد، دست کم در بیشتر مضمون آنها، نشانههای جعل و تحریف عمدی نمایان است. از قدیم گفتهاند که دروغگو کمحافظه است.
به علاوه بین این روایات و یک روایت دیگر که بخاری در ابتدای کتاب خود، بلافاصله پس از این روایت نقل کرده، تناقض آشکاری وجود دارد. در آن روایت آمده که نخستین آیاتی که بر پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرود آمد، سورهی مدّثر بود. از سوی دیگر هیچ یک از کارهای عجیب و غریب که در روایت عایشه آمده، در این روایت دیده نمیشود. این موجب شک و تردید فراوان است.
ج) فشار تا سرحدّ مرگ
در روایت کتب صحاح و دیگر کتابهای اهل سنّت آمده که جبرئیل، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را گرفت و چنان او را در هم فشرد که از رمق افتاد و حتّی گمان کرد که فرشتهی مرگ است. سپس او را رها کرد و گفت: بخوان. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) پاسخ داد که خواندن نمیداند، امّا جبرئیل قانع نشد و دوباره او را گرفت و درهم فشرد و رها کرد. این کار را سه بار تکرار کرد. ما، در این مورد چند پرسش داریم که پاسخی برای آن نمییابیم.
چرا جبرئیل چنین کرد؟ چگونه مجاز بود که آنقدر پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را فشار دهد که بیرمق شود و حتّی گمان برد که فرشتهی مرگ است؟ چرا این کار سه بار تکرار شد؟ چرا در مرتبهی سوم پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) تأیید کرد و نه در مرتبهی نخست یا دوم؟ اگر پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در مرتبههای نخست و دوم دروغ گفته باشد، چگونه شایستهی پیامبری است؟ و اگر در همان مرتبهی نخست، راست گفت، پس چرا جبرئیل قانع نشد و او را رها نکرد، بلکه برای دفعهی دوم و سوم همان اذیّت را تکرار نمود؟
آیا جبرئیل نوشتهای آورد که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بخواند؟ زیرا در صورتی سخن آن حضرت که فرمود: خواندن نمیدانم؛ درست خواهد بود که فهمیده باشد، جبرئیل او را به خواندن دستور میدهد، نه به یادگیری خواندن. سندی هم در حاشیهی خود بر صحیح بخاری چنین سخنی دارد؛[۲۷]
چرا رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) تسلیم جبرئیل شد تا او را اینگونه شکنجه کند؟ چرا ترسان و هراسان به خانه بازگشت؟ آیا نمیتوانست چنان سیلیای به صورت جبرئیل بزند که چشمش به درآید؟ چنانکه پیش از او موسی با فرشتهی مرگ کرد؟ و داستان این واقعه را بخاری در صحیح خود آورده است.[۲۸]
آیا معقول است که پیامبر ما (صلّی الله علیه و آله و سلّم) -پناه بر خدا- تا این اندازه ترسو بوده است؟ آیا میتوان پذیرفت که شجاعت از میان پیامبران به موسی (علیه السّلام) اختصاص داشته است؟ در روایات ما آمده که زراره بن اعین از امام صادق (علیه السّلام) پرسید: چگونه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نترسید که آنچه از نزد خدا برایش میآمد، ممکن است، از سوی شیطان باشد؟ امام صادق (علیه السّلام) پاسخ داد:
إِنَّ اللَّهَ إِذَا اتَّخَذَ عَبْداً رَسُولًا أَنْزَلَ عَلَیْهِ السَّکِینَهَ وَ الْوَقَارَ، فَکَانَ الَّذِی یَأْتِیهِ مِنْ قِبَلِ اللَّهِ مِثْلُ الَّذِی یَرَاهُ بِعَیْنِهِ.
هر گاه خداوند بندهای را به رسالت برگزیند، آرامش و وقار را بر قلبش فرو میآورد. آنچه از نزد خدا برای او میآمد، چنان بود که آن را عیناً میدید.[۲۹]
د) ترس پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و نقش ورقه و خدیجه
دربارهی ترس پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و نقش خدیجه، ورقه و دیگران در ایجاد طمأنینه و آرامش روحی آن حضرت، به چند نکته توجّه میدهیم:
- چگونه جایز است خداوند فردی را به رسالت مبعوث کند که خود نداند، پیامبر است؟ و ناچار است از یک زن یا یک نفر نصرانی کمک بگیرد؟ آیا این زن برای منصب رسالت از آن مرد شایستهتر نبود؟ نصرانی چطور؟ از کجا فهمید که این زن و آن مرد نصرانی راست گفتهاند و حقیقت را بیان کردهاند؟ چرا خود او نتوانست حقیقت را چنانکه خدیجه یا نصرانی درک کردند، درک کند؟ آیا آن دو خردمندتر بودند یا به خداوند یا تفضّلات الهی شناخت بیشتری داشتند؟
اگر جایز باشد که شخص پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دربارهی آنچه از خداوند متعال دریافت میکند، تردید داشته باشد، چگونه تردید مردم در اینباره را نمیپذیرد؟ و چراهای فراوان دیگر.
- خداوند متعال میفرماید:
وَ قالَ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَهً واحِدَهً کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتیلاً.[۳۰]
و کسانی که کافر شدند، گفتند: «چرا قرآن یکجا بر او نازل نشده است؟» اینگونه [ما آن را به تدریج نازل کردیم] تا قلبت را به وسیلهی آن استوار گردانیم و آن را به آرامی [بر تو] خواندیم.
قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ لِیُثَبِّتَ الَّذینَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمینَ.[۳۱]
بگو: «آن را روح القدس از طرف پروردگارت به حق فرود آورده، تا کسانی را که ایمان آوردهاند استوار گرداند و برای مسلمانان هدایت و بشارتی است.»
قُلْ إِنِّی عَلى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّی وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدی ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ یَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلینَ.[۳۲]
بگو: «من از جانب پروردگارم دلیل آشکاری [همراه] دارم، و[لی] شما آن را دروغ پنداشتید، [و] آنچه را به شتاب خواستار آنید در اختیار من نیست. فرمان جز به دست خدا نیست، که حق را بیان میکند و او بهترین داوران است.»
قُلْ هذِهِ سَبیلی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصیرَهٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنی وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ.[۳۳]
بگو: «این است راه من، که من و هر کس (پیرویام) کرد با بینایی به سوی خدا دعوت میکنیم و منزّه است خدا و من از مشرکان نیستم.»
بنابراین پیامبری و نزول قرآن برای آرامش دل پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مؤمنان است و این با گفتهی آنان منافات دارد که قلب نازنین پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با سخن یک مرد نصرانی یا زنی آرامش پیدا کرد!
روشن است که در گفتار ورقه یا سخن خدیجه حجّت آشکاری وجود نداشت، پس چگونه میتوانست بگوید: این راه من است که من و هر کس پیروی من کرد، با بینایی به سوی خدا دعوت میکنیم؟
این مطلب اقتباسی از فصل دوم بخش چهارم ترجمهی کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلّی الله علیه و آله و سلّم میباشد.
[۱]. صحیح بخاری، ۱/۵-۶؛ ۹/۳۸؛ صحیح مسلم، ۱/۹۷؛ تاریخ الامم و الملوک، ۲/۴۷؛ المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۲؛ تاریخ الخمیس، ۱/۳۸۲؛ سیره دحلان، ۱/۸۲؛ سیره حلبی، ۱/۲۴۲٫
[۲]. الروض الانف؛ سیره دحلان، ۱/۸۳؛ سیره حلبی، ۱/۲۵۰؛ سیره مغلطای، ۱۵٫
[۳]. سیره ابن هشام، ۱/۲۵۴؛ سیره حلبی، ۱/۲۳۹؛ سیره دحلان، ۱/۸۱-۸۲٫
[۴]. قلم: ۱-۲٫
[۵]. البدایه و النهایه، ۳/۱۴- ۱۵؛ سیره ابن هشام، ۱/۳۵۴؛ سیره حلبی، ۱/۲۳۹- ۲۴۰؛ سیره دحلان، ۱/۸۱- ۸۲٫
[۶]. سیره ابن هشام، ۱/۲۵۵؛ تاریخ الخمیس، ۱/۲۸۳؛ سیره حلبی، ۱/۲۵۲؛ سیره دحلان، ۱/۸۴٫
[۷]. سیره حلبی، ۱/۲۵۲٫
[۸]. تاریخ یعقوبی، ۲/۲۳٫
[۹]. تاریخ الامم و الملوک، ۲/۴۹-۵۰٫
[۱۰]. الروض الانف، ۱/۲۷۳؛ الاوائل، ۱/۱۴۶٫
[۱۱]. تاریخ الخمیس، ۱/۲۸۴؛ سیره دحلان، ۱/۸۳؛ سیره حلبی، ۱/۲۴۳٫
[۱۲]. سیره دحلان، ۱/۸۳؛ سیره حلبی، ۱/۲۴۴٫
[۱۳]. المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۳٫
[۱۴]. البدایه و النهایه، ۳/۱۳٫
[۱۵]. ر.ک: سفینه البحار، ۱/۵۷۲؛ معجم رجال الحدیث، ۱۶/۱۸۲٫
[۱۶]. کشف الغمّه، ۲/۳۱۷٫
[۱۷]. قاموس الرجال، ۶، شرح حال زهری.
[۱۸]. الغارات، ۲/۵۵۸٫
[۱۹]. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۴/۱۰۲؛ الغارات، ۲/۵۷۸٫
[۲۰]. المستدرک علی الصحیحین، ۳/۱۲۱٫
[۲۱]. السنن الکبری، ۸/۱۶۵؛ الترغیب و الترهیب، ۴/۳۸۲٫
[۲۲]. صفه الصفوه، ۲/۸۵٫
[۲۳]. قاموس الرجال، ۹/۲۹۹؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۴/۶۴٫
[۲۴]. الغارات، ۲/۵۷۶٫
[۲۵]. تهذیب التهذیب، ۹/۴۵۰٫
[۲۶]. ر.ک: ادامهی همین کتاب.
[۲۷]. صحیح بخاری، ۱/۳٫
[۲۸]. همان، ۱۵۳؛ ۲/۱۵۹؛ صحیح مسلم، ۷/۱۰۰٫
[۲۹]. تفسیر عیاشی، ۲/۱۰۲؛ بحار الانوار، ۱۸/۲۶۲٫
[۳۰]. فرقان: ۳۲٫
[۳۱]. نحل: ۱۰۲٫
[۳۲]. انعام: ۵۷٫
[۳۳]. یوسف: ۱۰۸٫
پاسخ دهید