شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیکترین کسانش نمیدانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی از خویشان نزدیک خودش هم پنهان میکرد. مثلاً یک روز که برای بدرقهی مادرش – که به تهران آمده بود – میرفت، مادرش در بین راه از او پرسید: «پسرم! چرا پیش ما نمیآیی؟ خوب، چند روز از رئیست اجازه بگیر و بیا قوچان. شاید ما دلمان بخواهد کمی بیشتر پسرمان را ببینیم.» یکی از دوستان شهید کلاهدوز که با آنها همراه بود، رو به مادرش کرد و گفت: «مادر! یوسف خودش رئیس خودش است.»
مشابه همین قضیه، یک روز در قوچان اتّفاق میافتد. روزی که تمام افراد خانوادهی شهید کلاهدوز در یک مجلس، جمع شده بودند، خواهرش از او میپرسد: «برادر! آخر ما نمی دانیم که تو در سپاه چه کار میکنی که این قدر سرت شلوغ است و فرصت نمیکنی که کمی به ما سر بزنی.» و او در پاسخ میگوید: «بارها گفتهام که من یک پاسدارم.»
او از اینکه کسی را به عنوان رئیس دفتر داشته باشد و خود با تشریفات خاص در اتاقش جداگانه بنشنید، پرهیز داشت. همیشه با مسؤول دفترش در یک اتاق مینشست؛ بدون اینکه مراجعه کننده بتواند تشخیص دهد که چه کسی مسؤول است و چه کسی متصدّی امور دفتر.
حتی یک بار که مسؤول دفتر او خواست شکل ظاهری اتاق را به صورتی درآورد که موقعیّت و محل کار شهید کلاهدوز با او مشخص شود. از غیبت شهید کلاهدوز استفاده کرد و دکور لوازمی را که در اتاق قرار داشت، عوض کرد؛ اما وقتی که شهید کلاهدوز برگشت، با دیدن این وضع، بسیار ناراحت شد و گفت: «این دوگانگیها چه معنی دارد؟» او سپس خود آستینش را بالا زد و همه چیز را به حالت اوّل برگرداند.
رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۱۰۴ و ۱۰۵٫ / پاسدار ولایت، صص ۱۲۲ – ۱۲۱٫
پاسخ دهید