در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّهها میخواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.»
گفتند: «نمیشه. ما کار و بدبختی داریم، تو میآیی ما رو علّاف میکنی.»
خیلی اصرار کرد، امّا بچّهها قبول نکردند که او را ببرند. امیدش که قطع شد، گفت: «نبرین! من زودتر از شما مییام دزفول.»
گفتند: «چطوری زودتر میآیی؟»
گفت: «شما چه کار دارین؟»
آقا رضا غیب شد. بچّهها هم چند دقیقه بعد حرکت کردند. به دزفول که رسیدند، تا ایستادند و از ماشین پیاده شدند، آقا رضا جلوی آنها سبز شد.
گفت: شما من رو نیاوردین، فکر کردین من نمیتونم زودتر از شما بیام؟»
مات و متحیر مانده بودند که آقا رضا چطور به این سرعت خودش را به دزفول رسانده است، قسمش دادند که: «چطور آمدی؟»
با دست زیر ماشین را نشان داد و گفت: «اون جا نشستم!»
روی دیفرانسیل نشسته بود.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۶۶٫ / بر سر پیمان، ص ۱۱۴٫
پاسخ دهید