چشمهای قرمز
شهید حمید باکری
من با خیلی از شهدا بودهام، ولی از هیچ کدامشان نمیتوانم بگویم. گاهی خودم را تربیت میکنم، یعنی کتاب میخوانم، عبادت میکنم، تا شاید فرجی بشود بتوانم بهتر حسم را بگویم برای آنها که ماندهاند. منتها باز هم نمیتوانم. نمیتوانم حمید را بگویم. من از حمید فقط چشمهاش را یادم میآید که همیشه قرمز بود. این اعترافست، بله، که من دیگر سفیدی چشمهای حمید را ندیده بودم. احساس میکردم این چشمها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده اولین چیزی که گفتم این بود
گفتم «الحمدلله.»
«حالا که دیگر میخوابد و خستگیاش درمیآید.»
به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۲۳٫
پاسخ دهید