آن روز غروب، نماز را در پادگان خواندیم. کریمی و توسلی درباره‌ی پاکسازی تجزیه‌طلبان صحبت می‌کردند. کومله، دمکرات و خلاصه همه‌ی کسانی که باید ریشه‌کن می‌شدند. «قوجه‌ای» و «دستواره» هم برای گسترش سازمان رزمی قوای انقلاب، با حاج احمد صحبت می‌کردند و طرحی نو می‌ریختند. یک ساعتی از وقت نماز گذشته بود. کم کم سکوت سنگین شبانه، روی پادگان بال باز می‌کرد. برخاستم تا راه بیفتم. حاج احمد شانه‌ام را گرفت: «صبر کن! با تو کار دارم.» نشستم. ادامه داد: «این مطلبی را که می‌گویم، به هیچ کس نگو…» گوش‌هایم را تیز کردم.

-‌ «شب به داخل کانال فاضلاب می‌روی، و تمام مسیر را مین‌گذاری می‌کنی.»

اصلاً باورم نمی‌شد از این کانال هم بشود استفاده کرد. پرسیدم: «آن‌جا چرا حاج آقا؟»

کاملاً جدّی و مطمئن جواب داد: «ضدّ انقلاب از این مسیر وارد شهر می‌شود.»

-‌ »آخر حاج آقا آن‌جا پر از کثافت و لجن است؛ از این راه نمی‌شود آمد و رفت کرد.»

لبخندی زد و سرش را تکان داد: «چرا می‌شود. سه شب متوالی خودم رفتم و خوب زیر و بم قضیه را درآوردم. از این مسیر می‌آیند و می‌روند. حالا دیگر با من جرّ و بحث نکن. دستور را که شنیدی. چیزی به کسی نگو تا موش‌های فاضلاب، نتیجه‌ی قایم باشک بازی‌های خودشان را ببینند.» بعد هم جلوتر از من راه افتاد و رفت. خدا می‌دانست دیگر چه نقشه‌ای در سر داشت.

از تله‌گذاری در کانال فاضلاب، دو روز و دو شب می‌گذشت. هر بار یاد آن محیط بدبو و پر از کثافت می‌افتادم، حالم به هم می‌خورد. نیمه‌های شب دوّم، نگهبانی ایستادم و گوش به زنگ بودم. ناگهان صدای انفجار وحشتناکی در شهر پیچید. خدا را شکر کردم. می‌دانستم تله‌ها حساب موش‌ها را رسیده‌اند.[۱]

فرماندهی و مدیریّت،جاوید الاثر احمد متوسّلیان، ص ۱۹ و ۲۰٫


[۱]. مروارید گمشده، صص‌ ۳۸ ۳۹٫