به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتّفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت:
- »پیاده میرویم، شما بقیهی بچّهها را به مقصد برسانید.»
من هم با تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیتی عزادار از دور به گوش میرسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت:
- »برویم به طرف دستهی عزادار.»
بر سرعت قدمهایمان افزودیم. پرچمهای دستهی عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم، دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیکتر می شویم، چهرهی عباس برافروخته میشود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظهای سرم را برگرداندم. دیدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم در حال درآوردن پوتینهایش است. ایستادم و نگاهش کردم. او با آرامی پوتین و جوراب را از پا درآورد. آنگاه بند پوتینها را با هم گره زد و آن را به گردن آویخت، سپس بیاعتنا از کنار من عبور کرد. با دیدن این صحنه، بیاختیار به یاد حر بن یزید ریاحی، هنگامی که به حضور امام شرفیاب شدند، افتادم. او درحالی که داشت به دستهی عزادار نزدیک میشد، دستهایش را از آستین درآورد و بالا تنهی لباس پروازش را دور کمر گره زد. با گامهای تندی از من فاصله گرفت. من که بیاختیار محو تماشای او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت در میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیر زنان، به طرف مسجد پایگاه میرفتند.
من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پا برهنه عزاداری میکنند، ولی ندیده بودم که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل، عزاداری و نوحهخوانی کند.
رسم خوبان ۸؛ تمسّک و اردات به اهل بیت علیهم السلام، ص ۲۷ و ۲۸٫/ پرواز تا بینهایت، ص ۱۱۲٫
پاسخ دهید