ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلوی تختی قرار داشت. جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم:
- »چرا پوتینهایت را واکس نزدهای»
با شدت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت:
- »برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقهی جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانوادهام به شهرستان رفتهاند، نخواستم مزاحم کسی بشوم. وقتی هم به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.»
صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد دریافتم که او سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است. من به شدّت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم. ولی ایشان با گشادهرویی گفتند:
- »برادر جان! شما به وظیفهی خود عمل کردید. من بیش از هر کس خود را موظّف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم.»
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۵۸ و ۵۹٫/ پرواز تا بینهایت، ص ۱۲۷٫
پاسخ دهید