یک روز گفتم: «پسر لنگ ظهر است، برو بیرون و قدمی بزن.» گفت: «چشم».
یک ساعتی نشد که برگشت. گفتم: «ابراهیم! یک هفته است آمدی، هنوز یک دوش نگرفتهای! حمام را برایت آماده میکنم.»
گفت: «مادر! حال حمام کردن ندارم.»
گفتم: «چشمم روشن، تو آن وقتها از بس که حمام میرفتی، من را کلافه میکردی. حالا با این ژولیدگی حتم دارم مریض میشوی.»
گفت: «فردا پس فردا یک دوش میگیرم.»
دو ـ سه روز دیگر گذشت و دیدم عین خیالش نیست. حمام را روشن کردم و لباسهایش را آوردم و گفتم: «یالله برو حمام!»
گفت: «مادرجان خودتت را اذیّت نکن، دل و دماغ حمام را اصلاً ندارم.»
سخت به او پیچیدم. به او شک کرده بودم و دنبال رازی میگشتم که ببینم چه خبر است. بالأخره با هر مکافاتی شد به حمام رفت.
صدای یکریزه و ممتد دوش میآمد. احساس کردم خدای ناکرده اتفاقی افتاده است. نکند زیر دوش حالش به هم خورده، دلم هزار جور راه میرفت. پشت درِ حمام رفتم. فالگوش ایستاده بودم که ببینم چه خبر است! داشت زیر لب و آرام شعری را زمزمه میکرد. صدای شُرشُر دوش میآمد. در را باز کردم. دیدم توی رختکن نشسته و دوش حمام برای خودش باز است. گفتم: «این چه وضعی است؟»
خندید و گفت: «الآن میروم زیر دوش، میخواستم کمی آب گرم بیاید تا حمام بخار کند.» «گفتم: «یعنی چه؟ نیم ساعت است حمامی مثلاً. هنوز…»
دستش را گرفتم و میخواستم او را هُل بدهم زیر دوش که دستگیرهی حمام را سفت گرفته بود. لجم گرفت و خلاصه آماده شدم که او را هُل بدهم توی حمام. وقتی که دید عصبی شدهام، گفت: «مادر! صبر کن تا برایت توضیح بدهم.»
درنگ کوتاهی کردم ببینم چه میگوید. گفت: «مادر توی جبهه چند تا پشهی عراقی نیشم زدهاند و حمام برایم بد است.»
دلم یکبار ریخت پایین. به زور، پیراهنش را از تنش بیرون آوردم. گفت: «صبر کن، خودم درمیآورم».
پیراهنش را که در آورد، رعشه بر تنم افتاد. آش و لاش شده بود. کتفش زخم برداشته بود. پاهایش هم همینطور. رفتم گوشهای و زدم زیر گریه. بعد برای دلداری من گفت: «مادر جان! یک ماهی بیشتر است، خوب شدهام. الحمدلله به خیر گذشت» و برای خوشحالی من گفت: «پشههای عراقی نیششان تیز نیست. عُرضه ندارند».
منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحهی ۵۰، ۵۱/ از تبار آینه و آفتاب، صص ۱۶۶ـ ۱۶۵٫
پاسخ دهید