یک روز به اتّفاق ایشان از جادهای عبور میکردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که رانندهی ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب گوسفند میگفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.»
و راننده با گریه و زاری میگفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.»
آقای «فولادی» از آنها سؤال کرد که جریان چه بوده است صاحب گوسفند گفت: «آقا! من همین چند گوسفند را دارم، هیچی ندارم.»
راننده نیز به سخن درآمد و گفت: «من رانندهی روزمزدی هستم و با روزی پنجاه تومان کار میکنم.»
ما سوار ماشین شدیم، شهید بزرگوار ماشین را آن طرفتر خاموش کرد و به من گفت: «پانصد تومان به من قرض بدهید.»
گفتم: «چشم.»
بعد خودش هزار و پانصد تومان به من داد و گفت: «این پول را به صاحب گوسفند بده تا این بندهی خدا را آزاد کند.»
من گفتم: «بگویم آقای بخشدار داده؟»
گفت: «نه! اگر بخواهید بگویید، بیحسنهام کردهاید».
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحه ۷۰ تا ۷۱/ همیشه بمان، ص ۷۱٫
پاسخ دهید