سوار دوچرخه‌هایشان می‌رفتند بیرون شهر و در گوشه‌ی خلوتی کنار رودخانه‌ی زلزله بولاغی بساط می‌کردند و سرشان میرفت لای کتاب فیزیک و ریاضی. هر از گاهی هم که من را سوار ترک دوچرخه‌اش می‌کرد و همراه خودشان می‌‌برد، تا سرشان می‌رفت توی درس و کتاب، با دوچرخه‌ی علی دلی از عزا درمی‌آوردم.

دم غروب، وقت برگشت، به فراخور اوضاع جیب یکی‌شان، کج می‌کردیم سمت قنادی فرح‌بخش و نفری یک پیاله بستنی زعفرانی می‌خوردیم که تویش تکه‌های کره داشت و رویش با پسته تزئین شده بود و لنگه‌اش در هیچ کدام از بستنی فروشی‌های شهر پیدا نمی‌شد.

علی و جعفر همکلاسی بودند و بیش‌تر اوقاتشان با هم می‌گذشت. قرارشان این بود که از ساعت چهار صبح بیدار شوند و علی برای درس خواندن برود خانه‌ی آن‌ها. خانه‌ی جعفر چند کوچه بالاتر از خانه‌ی خاله بود و کنار کوبه‌ی در خانه‌شان، زنگ دیگری بود که وصل می‌شد به اتاق جعفر. کشیدن زنگ مستقیم به اتاق جعفر فکر علی بود که وقت سحر موقع رفت و آمد مزاحم استراحت بقیه نشوند. سال ۵۶ که کنکور دادند، اسم هر دوشان جزو قبولی‌های دانش‌سرای عالی ارومیه بود. با هم رفتند آن‌جا و علی در رشته‌ی دبیری ریاضی و جعفر در رشته‌ی علوم تجربی ثبت نام کرد که فوق دیپلم بگیرند و معلم شوند.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: پرویز زاهد (پسر خاله شهید)