فکر میکرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند من کامل شدهام. احساس میکرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم. حتی در وظایف مادری و خانهداری. یادم میآید اولین فرزندمان احسان که متولد شد فرصت مناسبی برای استخدامم پیش آمد و من هم رفتم اسم نوشتم. یعنی حمید خودش رفت فرم استخدام را گرفت و حتی خودش اسمم را نوشت. روز امتحان هم خودش گفت احسان را نگه میدارد. ولی از امتحان که برگشتم گفت «ببین، فاطمه! حالا که رفتی و امتحان را دادی، ولی من فکر میکنم الآن و در این شرایط جدید وظیفهی تو فقط مادریست. من با تو ازدواج کردم که بچهام خوب تربیت شود. راضی نیستم او را برداری ببری بگذاری مهد کودک یا ببری بگذاری پیش فامیل. سعی کن اینها را بفهمی.»
مدام تأکید داشت «مادر باید حتماً چشمش روی بچهاش باشد.»
به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری – ص ۱۱ و ۱۲٫
پاسخ دهید