بین راه رادیو آژیر قرمز کشید. ما چون در جاده بودیم، نمی‌توانستیم به پناهگاه برویم. هواپیماها بالای سر ما پرواز می‌کردند. در صد متری کنار جاده د ختر بچه‌ای به همراه مادرش، چوپان گله بودند. یکی از هواپیماها چرخی زد و چند تا بمب روی سر گله ریخت. فوراً از ماشین پیاده شدیم و به طرف گله دویدیم. گوسفند‌ها غرق خون شده بودند. چند تا گوسفند هم داشتند دست و پا می‌زدند. مادر، سر دخترش را روی زانوهایش گذاشته بود و به سر و سینه‌ی خود می‌زد. ترکش به پیشانی دخترک خورده بود و از زیر چانه‌اش خون می‌ریخت. حسن آقا زانو زد کنار مادرِ دخترک و گفت:

-‌ »انتقام خون دختر و هزاران بی‌گناه دیگر را می‌گیریم.»

بعد رو کرد به من و گفت:

-‌ »باز هم بگو به مازندران برویم. دشمنی که به حیوانات زبان بسته رحم نمی‌کند. دلش به حال دین و ناموس ما می‌سوزد؟ حالا که این همه رزمنده در جبهه هستند، چنین جنایتی می‌کنند، وای به رزمنده که جبهه را خالی کنیم.»


رسم خوبان ۱۷- تعهد و عمل به وظیفه، ص ۳۰ و ۳۱./ از دیار اقیانوس، صص ۵۰ ۵۱٫