واحسرتا که یافت به من روزگار، دست 
وز من گرفت دشمن کافر شعار، دست 


بی‌دست و فرق منشق و در دیده تیرکین 
دیدی چگونه یافت به من روزگار، دست ؟


ای پای! استوار بمان بر سر وفا 
در پیکرم کنون که ندارد قرار، دست 


چون در طریق اوست چه با اعتبار پای !
چون شد نثار دوست، چه با افتخار ، دست !


ناچار سر نهم به سر زین که کار، زار 
گردد بود ضرور پی کارزار ، دست 


با صورت اوفتم بر روی خاک رزمگاه 
زیرا بود ستون تن هر سوار، دست 


دادم دو دست تا که بگیرم زعاصیان 
در روز حرب با مدد کردگار، دست 


او جای دست مشک به دندان گرفت و داد 
در حفظ آب و آبرو این شاهکار، دست

 
«خوشدل»، دو دست در ره یکتا خدا چو داد 
از چارسو بود به سویش، صد هزار دست

 

شاعر: خوشدل تهرانی