به دلیل آشفتگی اوضاع و آتش دشمن که بیامان میبارید، به منِ روحانی اجازه ندادن وارد خط بشوم. وقتی خبر شهادت تعدادی از دوستانم را شنیدم، از فرماندهان خواستم مرا با خودشان ببرند.
هوای منطقه از دود کاملاً سیاه شده بود. بچّهها هر طرف پراکنده بودند. دشمن هر چه داشت از زمین و هوا میریخت. یکایک بچّهها را با ایمان و خلوصشان میشناختم. حضور احمد باعث دلگرمی عمیق بچّهها بود. همانجا هم از شوخیهایش دست برنداشته بود، بلند میگفت: «آب خوردن!»
بچّهها: «اللهم صل علی محمّد و آل محمّد.»
احمد: «مهمات!»
بچّهها: «اللهم صل علی محمّد و آل محمّد.»
احمد: «استراحت!»
بچّهها: «اللّهم صل علی محمّد و آل محمّد.»
با این کار، همه را شارژ میکرد. با دیدن احمد، به یاد خاطرات شیرین گذشته افتادم. در این فکرها بودم که ناگهان دیدم پیکر احمد نقش بر زمین شد. اوضاع بچّهها به هم ریخت. هیچ کس نمیدانست که چه باید کرد.
رسم خوبان ۱۰- روحیه، ص ۱۹ و ۲۰٫/ آرام بیقرار، ص ۸۶٫
پاسخ دهید