یکی دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ زل زده بود توی چهره‌ی من.

-‌ چی شده پسر خاله! نکنه عاشق شدی سر نو…

آهی کشید.

نه دختر خاله جان! کاش شبی که آمدیم خونه‌ی شما، به من جواب بله نمی‌دادی. کاش حاضر نمی‌شدی که با من ازدواج کنی…

من دیگر نگذاشتم حرفش تمام شود:

-‌ انتخاب من آگاهانه بود. هرگز هم پشیمان نیستم.

-‌ امیدم به این است که حلالم کنی. من تا حالاش همسر خوبی برای تو نبودم. می‌دانم در نبود من همه‌ی سختی‌ها را تحمّل می‌کنی، ولی آرزوی هر زن و شوهری است که همیشه پهلوی هم باشند، ولی چه کار می‌شه کرد. تقدیر ما هم این‌طور شده که مسلمون باشیم و موظّف. شما را به خدا، به خاطر همین چیزها هم که شده سختی‌ها و فلاکت‌ها را تحمّل کنین. ثواب داره.

من که باز هم از این چیزها سر در نمی‌آورم. فقط چیزهای تازه‌ای به گوشم می‌خورد. هیجان برش داشته بود و من یکپارچه گوش بودم. خودم نیز دست و پایم را گم کرده بودم، هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۹۳ و ۹۴٫/ اشلو، صص ۵۹-۵۸٫