همسایه بروجردی بود، سر مسألهای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم.
فردا همسایه آمد پیش ما، خیلی عصبانی بود. علّتش را پرسیدیم. به خاطر عصبی بودنش، اوّل چیزی نگفت و فقط صحبت از این میکرد که: «اون من را مسخره کرده!»
ـ کی؟
ـ «بروجردی!»
ـ چطوری؟
ـ «صبح وقتی میخواست از کنارم رد بشه، در حالی که لبخند میزد، به من سلام کرد!»
گفتم: «سلام کردن که عیب نیست. خیلی هم خوبه. حتماً خواسته قال قضیه را بکنه و با تو آشتی کنه.»
مرد صدایش را بلند کرد که: «نه آقا! این حرفها نیست، هنوز یک روز از دعوامون نگذشته، همین دیروز بود که من و داداشش دست به یقه شدیم. مگه امکان داره که انسان یک روزه اینقدر عوض بشه؟»
هنوز داد و قال میکرد که بروجردی از راه رسید. باز همان لبخند همیشگی و باز همان سلام. این لبخند و سلام، همانی بود که دیروز آن مرد را به خشم آورده بود. سلامی که همهاش نشان از بزگواری و گذشت او میداد و لبخندی که نشانگر صمیمیت او بود.
وقتی توانستیم این را به آن مرد حالی کنیم، خشمش را فروخورد، راضی شد و آشتی کرد.
سوار موتور بودیم و از کوچه پس کوچههای خیابانها سر قرار میرفتیم. داشتیم از پیچ کوچهای رد میشدیم که با یک عابر پیاده برخورد کردیم. طرف صدایش درآمد و شروع کرد به ناسزا گفتن.
کمی جلوتر بروجردی موتور را نگه داشت و دور زد. نگران درگیری بودم، نصیحتش کردم که تو کوتاه بیا، حالا اون از روی ناراحتی یک حرفی زد، تو نباید از کوره در بری و با اون درگیر بشی.
چیزی نگفت. وقتی به کنار آن مرد رسیدیم، از موتور پیاده شد و صورت او را بوسید و معذرت خواهی کرد.
انگار که آب سردی روی آتش خشم مرد ریخته باشند، از حرکتی که کرده بود، پشیمان شد و از ما غذر خواست!
میرزا در کردستان، لقب «نجات دهنده و مسیح کردستان» را گرفت. این لقب تنها به خاطر فتوحات نظامی او نبود؛ بلکه به خاطر مردم دوستی و سجایای اخلاقی او نیز بود؛ به طوریکه در آن مدّت، همهی مردم منطقه او را شناخته و شیفتهی اخلاق و رفتار خوبش شده بودند. به او پیشنهاد شکه که به تهران برگردد و فرماندهی کل سپاه را به عهده بگیرد؛ امّا او قبول نکرد و ترجیح داد که به عنوان یک پاسدار در کردستان بماند. از آنجا که علاقهاش به مردم کرد روز به روز بیشتر میشد، تصمیم گرفت در کنار کار آزاد سازی، به عمران و آبادانی منطقه بپردازد و چهرهی فقر و نادانی را از کردستان بزداید.
میرزا چند ماه بعد از استقرار در باختران، در اسفند سال ۱۳۵۸ خانوادهاش را به آنجا برد و این در حالی بود که دومین فرزندش، سمیه به دنیا آمده بود.
میرزا با دو نفر از نیروهای سپاه از طرف سنندج به سمت باختران میرفت. جاده کمی شلوغ بود. اتومبیلها میخواستند تا هوا تاریک نشده است، هر چه سریعتر به مقصد برسند. میرزا و دوستانش با لباس شخصی بودند. میرزا پشت فرمان نشسته بود و رانندگی میکرد. زیاد تند نمیرفت. پشت سرش یک کامیون خاور میآمد. راننده میخواست از او سبقت بگیرد. چند بار بوق زد. میرزا به آرامی ماشین را به طرف راست جاده هدایت کرد تا خاور عبور کند؛ ولی اتومبیلهایی که از روبهرو میآمدند، مجال نمیدادند تا او سبقت بگیرد. رانندهی کامیون چند بار خواسته بود سرعتش را زیاد کند و بگذرد، ولی نتوانسته بود. برای همین عصبانی بود. مرتب بوق میزد و چراغ میداد. میرزا سعی کرد تا آنجا که میشود، راه را باز کند و او بگذرد؛ ولی نمیشد. بالاخره کامیون سبقت گرفت، امّا کمی جلوتر، ناگهان روی ترمز زد. میرزا به هر زحمتی بود، ماشین را نگه داشت. رانندهی کامیون که درشت هیکل بود و سبیلهای پهنی از دو طرف دهانش آویزان بود، پیاده شد و به طرف او آمد. درِ ماشین را باز کرد و میرزا را پایین کشید. او در حالیکه با عصبانیت فحش میداد، با یک دست یقهی میرزا را گرفت و با دست دیگر سیلی محکمی به صورت او زد. دوستان میرزا تا این صحنه را دیدند، به طرف مرد حمله کردند؛ امّا میرزا جلوی آنها را گرفت و رو به راننده گفت: «حالا شما ببخشید. ما اشتباه کردیم.»
راننده که هنوز عصبانی بود، یقهی میرزا را رها کرد و غُرغُرکنان به طرف کامیون رفت. یکی از پاسدارها به طرف راننده یورش برد. خواست جلوی او را بگیرد و بگوید: «مرد حسابی، تو هیچ میدانی دست روی چه کسی بلند کردهای؟»
امّا میرزا بازوی او را گرفت و مانع کارش شد. گفت: «عیبی ندارد. این بندهی خدا راننده است. آدم زحمتکشی است. کار رانندگی آدم را خسته میکند. حالا حرفی زد و کاری کرد و رفت. خدا خوشش نمیآید که ناراحتش کنیم.»
هر سه سوار اتومبیل شدند. پاسدارها از اینکه میرزا بی جهت سیلی خورده بود، ناراحت بودند و با ناباوری دور شدن کامیون را نگاه میکردند.
همان شب در مقر سپاه باختران، میرزا توی دفترش نشسته بود که از بیرون صدایی شنید. به پاسداری که آنجا بود، گفت: «برو ببین این سر و صدا برای چیست؟»
پاسدار از دفتر بیرون رفت. لحظهای بعد برگشت و گفت: «رانندهای از سنندج بار آورده است و میخواهد تسویه کند. خیلی هم عجله دارد. میگوید زودتر کارم را انجام دهید تا برگردم.»
میرزا گفت: «او را بیاورید اینجا.»
وقتی راننده را به اتاق میرزا آوردند، هنوز عصبانی بود و غُرلُند میکرد. میرزا با لباس سپاه پشت میز کارش نشسته بود و در حال خواندن نامهای بود. وقتی سرش را بلند کرد و راننده را دید، لبخندی زد و گفت: «چه شده؟ باز هم که سر و صدا راه انداختهای؟»
راننده جلوی در خشکش زد. انگار لال شده بود. هیچ باور نمیکرد که فرماندهی سپاه، همان جوانی است که چند ساعت پیش به او سیلی زده بود. رانندهی کامیون از میرزا عذرخواهی کرد. میرزا گفت: «فراموش کن! حالا بگو مشکلت چیست؟»
مرد گفت: «برای سپاه باختران بار آوردهم و حالا میخواهم زودتر آن را تحویل بدهم و برگردم. ولی مرا معطل کردهاند و میگویند فردا صبح.
میرزا گوشی تلفن را برداشت و به انباردار گفت: «هر چه زودتر بار را تحویل بگیرید!»
بعد رو به راننده گفت: «برو به امید خدا.»
راننده در حالیکه اشک در چشمانش حلقه بسته بود، سرش را پایین گرفت.
نمیدانست چه کار کند. بالاخره خودش را در بغل میرزا انداخت.
دوست داشت همه به او به عنوان یک سرباز و خدمتگزار ساده نگاه کنند. بعد از شهادتش بود که وقتی عکسهایی از او به چاپ رسید، تعدادی از سربازان متوجّه شدند کسی که با آنها والیبال بازی میکرد یا در بگو و بخندها و شوخیهای جمعی شرکت داشت، نه یک سرباز، بلکه فرماندهای بزرگ بود؛ فرماندهای که علاوه بر ادارهی کردستان، بخشی از وقت خود را صرف جنگ با دشمنان بعثی در مرزهای غربی کرده بود.
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحهی ۴۸ـ ۵۸/ نرم افزار چند رسانهای شاهد. ویژه ی سردار شهید محمّد بروجردی.
پاسخ دهید