با باران شدیدی که صبح روز تشیع میآمد، گفتیم لابد فقط خانوادهاش میآیند.
ساعاتی بعد مسؤولین استان هرمزگان و شهرستان کهنوج و مردم بجگان، دقیقه به دقیقه جای همدیگر را زیر تابوت و کنارش عوض میکردند و باران شدیدتر میشد. حاج آقا احمدی در همان مراسم سخنرانی کرد. همه خیس خیس گوش میدادند. میگفت: رفته به جبهه تا مسعود را برگرداند سر درس و مشق. و مسعود گریه کرده و قسم داده که مرا برنگردانید، اگر ببریدم عقب، پیش امام زمان شکایتتان میکنم.
به هر حال، سخنرانی حاج آقا احمدی که تمام شد، مسعود زیر باران شدید دوباره روی شانهها رفت. زیر آن بارانها هیچ نمیدانستم باید برگردم خانه و فردایش نامهای از مسعود به دستم برسد که در آن نوشته باشد: «حاج آقا… دیگر بدون شهادت، هستی برایم بیمعنی است. تو را به خدا دعا کن…»
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۶۰٫ / عبای آبی موج، صص ۱۵۰-۱۴۹٫
پاسخ دهید