ساعت ۵/۲ تا ۵ صبح وقت نگهبانی من بود. هوا ابری و سرد بود و من با چراغ قوهای کم سو هر حرکتی را زیر نظر داشتم، بادی سرد صورت و گوشها و نوک بینیام را به شدت آزار میداد.
برای اینکه خون در پاهایم منجمد نشود، در بین ردیفی از چادرهای گروهی که محل پست نگهبانی را به خود اختصاص میداد، قدم میزدم.
حدود ساعت ۳ نیمه شب بود که از کنار منبع آب صدای شُرشُر آب میآمد. وقتی به طرفش رفتم، صدای آب قطع شد. روشنایی چراغ قوّهام را همان سو گرفتم و احساس کردم که کسی با عجله از آنجا برخاست و فرار کرد. گوشهایم را تیز کردم تا جهت حرکتش را متوجّه شوم. حدسم درست بود، سایه به طرف چادرهای سیّد الشّهداء میرفت.
لبهی چادر را کنار زدم، امّا همهی بچّهها خوابیده بودند. بین بقیهی چادرها را گشتم، امّا آنجا هم کسی نبود. وقتی به آخر چادرها رسیدم احساس کردم هر از چندی باد لبهی چادرها را کنار میزند. دوباره در تاریکی کسی را دیدم که از همان چادر سیّد الشّهداء بیرون آمد. بلافاصله او را تعقیب کردم. ترس تمام وجودم را پر کرده بود، اما نه فریاد میزدم و نه تفنگم را به طرفش نشانه میگرفتم. انگار کسی میگفت فقط او را تعقیب کن.
من درست دیده بودم، قد و قوارهاش همانی بود که قبلاً او را تا سیّد الشّهدا دنبال کرده بودم. وقتی حرکتش را کُند کرد، خیلی سریع پشت یکی از چادرها مخفی شدم. دیگر سرما را فراموش کرده بودم و هیجان تمام بدنم را گرم کرده بود. در نور کمرنگ ماه به راحتی میتوانستم او را ببینم، او جعفر جعفری بود.
او مسیرش را به طرف چادرهای نمازخانه کج کرد و من همچنان به دنبالش میرفتم. حس غریبی تشویقم میکرد که مُچش را در حال نماز شب خواندن بگیرم. به دنبالش وارد چادرهای بزرگ نمازخانه شدم. آن وسط فانوس کم سوئی از سقف آویزان بود و با وزش باد در حال تکان خوردن سو سو میزد.
به قصد جلوگیری از خاموش شدن آن پوتینهایم را درآوردم و به طرف فانوس رفتم. در تاریکی پاهایم به چند نفر برخورد کرد. وقتی شعلهی فانوس را جلوتر کشیدم، متعجّبانه بسیاری از بچّههای گردان را دیدم که در حال نماز شب خواندن بودند. چشمانم با بدجنسی به دنبال جعفر میگشت.
اگرچه بسیاری از بچّهها را میتوانستم بشناسم، ولی ناباورانه متوجه شدم که جعفر در میان آنها نیست.
حس کنجکاوی مرا تشویق کرد تا به دنبال او بروم. به طرف چادرهای خالی از سکنه رفتم، جائی که امکان خلوت کردن با خدا بود. از پشت چادر به راحتی صدای گریه و نجوای العفو العفو چند نفر را شنیدم. چادر را به آرامی کنار زدم، چشمانم پیروزمندانه جعفر را میدید که با صدای ضجهای از خداوند طلب شهادت میکرد.
دقایقی بعد وقتی بچّههای تبلیغات را دیدم که آماده میشوند تا صدای اذان را در بلندگو بگذارند، سایههایی را دیدم که تند تند لبهی چادرها را کنار میزدند و به داخل میروند. لحظاتی بعد همراه صدای اذان همان همسایهها را دیدم که این بار آشکارا بیآنکه احساس کنند که کسی آنها را دنبال میکند، به طرف نماز خانه میرفتند. در گوشهای مینشینم، از طرفی به آنها غبطه میخوردم که چرا مثل آنها نیستم و از طرفی شاد و خوشحال که دوستانی چون آنها دارم.
صبح زود در مراسم صبحگاه خود را در کنار جعفرجای میدهم و در گوشی به او میگویم:
دلاور التماس دعا. کنار نفر ۳۹ یا ۴۰ جایمان میشود یا نه؟
ولی او هیچ حرفی نمیزد.
من سمج چند بار دیگر تکرار میکنم. وقتی اصرار مرا میبیند، مثل کسی که نمیخواهد رازش فاش شود، میگوید: چرا به من میگویی؟ من بندهی گناهکار و رو سیاهی بیشتر نیستم.
در پاسخش میگویم: پس آنهایی که دیشب دیدم جن بودند و داد و بیداد راه انداخته بودند و العفو العفو میگفتند.
و او تبسمی میکند و میگوید: ما محتاج دعا هستیم.
در سال ۶۵ در شلمچه بود که درخواست شهادتش به اجابت رسید.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۲۵ تا ۲۹٫/ همین نصف روز، ص ۶۷٫
پاسخ دهید