شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «می‌گویی چه کار کنیم؟»

گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.»

گفت: «نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.»

با یک دنیا نگرانی گفتم: «سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجّه ما می‌کند.» و دوباره تکرار کردم: «اگر از سه محور برویم، بهتره.» کاوه که حال و هوای من را کاملاً درک می‌کرد، دستی زد به شانه‌ام و با لحنی آرام گفت: «نگران نباش چناری! اگر کمی توسّل و توکّل داشته باشیم، ان‌شاء‌الله هم گوش‌های دشمن کر می‌شود و هم به موقع می‌رسیم.»

و برای آرامش بیشتر من، حرف معنی‌دار دیگری هم زد: «اگر ما درست به وظیفه‌مان عمل کنیم، خدا هم فرشته‌هایش را می‌فرستد کمک‌مان، آن وقت، هم نیروها جمع می‌شوند و هم به موقع می‌رسیم.»

به خودم آمدم. انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بودم. از حرف‌های چند لحظه پیشم احساس شرمندگی می‌کردم.


رسم خوبان ۲۴ – توکّل و اعتماد به خدا، ص ۹۲ و ۹۳٫ / حماسه‌ی کاوه، صص ۲۸۳ ۲۸۲٫