وقتی دفتر هماهنگی «بنی صدر» در «بیرجند» سقوط کرد، باید در پشت بام نگهبانی می‌دادیم. سه نفر بودیم. قرار گذاشتیم قرعه‌کشی کنیم تا به هر کسی افتاد، نگهبانی بدهد و دو نفر دیگر استراحت کنند.

قرعه به نام برادرم افتاد. همیشه سر به سرش می‌گذاشتیم. آن شب گفتم: «نوبت نگهبانی ما که شد، خودمان می‌آییم و پست را تحویل می‌گیریم. تو دنبالمان نیا.»

با شهید «صالح‌پور» به منزلمان که در همان نزدیکی‌ها بود، رفتیم و با خیال راحت خوابیدیم. صبح با صدای اذان بیدار شدیم.

بعد از خواندن نماز، تازه یادمان آمد که ما هم نوبت نگهبانی داشتیم.

صبح آن روز، ماجرا را برای آقای «رحیمی» با آب و تاب تعریف کردم و گفتم: «برادر را گذاشتم تا هوا بخورد.»

آقای «رحیمی» لبخندی زد و با لحنی متفاوت گفت: «خیال نکنید کار خوبی کردید و حالا به دیگری می‌خندید. اگر او موقع نگهبانی خوابش می‌برد چی؟»

این دفعه باید به جای برادرتان نگهبانی بدهید تا حقّ ایشان ضایع نشود.»


رسم خوبان ۹٫ آراستگی و نظم. صفحه‌ی ۵۴ـ ۵۵/ افلاکیان، ص ۱۲۲٫