بعد از ظهر بود، همه می‌دانستیم که امشب خبرهایی هست، امّا او بی‌خیال در گوشه‌ای نشسته بود. آینه‌ی کوچکی جلویش گرفته بود و داشت سرش را شانه می‌کرد. به طرف او رفتم و با اشاره به یک درخت بلوط گفتم: «حاصل مگر جن زده شده‌ای.»

گفت: «عاشقیه دیگه.»

گفتم: «این چه وقت شانه کردنه.»

گفت: «مگه نمی‌دونی امشب من داماد می‌شم.»

به او لبخندی زدم و گفتم: «پس یادت باشه ما را هم برای مراسمت دعوت کنی.»

صبح که از عملیات برگشتیم، متوجّه غیبت او شدم، او در میانمان نبود. چند روز بعد وقتی مناطق دیگر هم آزاد شد، او را پیدا کردم، کنار یک آر. پی. جی، رو به قبله در حالی که جان شیرین خود را تقدیم معبودش کرده بود.


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۶۳٫ / تا ساحل سعادت، ص ۱۳۶٫