شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمرهی چهار ماشین میکرد. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن میکرد، باعث میشد که ما در راه بندهای مناطق عملیاتی با مشکل مواجه شویم، زیرا معمولاً نام یک سرهنگ، شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا میکند، که چنین شمایلی در شهید بابابی وجود نداشت.
بالعکس بنده با لباس کار آمریکایی و عینک خلبانی که به چشم میزدم، برای اینکه در راهبندها بدون معطلی عبور کنیم خودم را سرهنگ بابابی معرفی می کردم و شهید بابایی هم واکنشی نشان نمیدادند. یک روز در طول مسیری که با هم میرفتیم، ایشان به طور خصوصی راجع به طرز لباس پوشیدن من صحبت کردند و گفتند: «این لباسهای آمریکایی که شما به تن می کنید، معنویت جبهه را به هم میزند.»
من در پاسخ گفتم: «من به لباس شیک پوشیدن علاقه دارم.»
در ادامه گفتم: «حالا می خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را همیشه ماشین میکنید. آخر حیف نیست که این موهای مجعد و زیبا را میتراشید. ناسلامتی شما جوان هستید.»
ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند. آن روز گذشت. در یکی از روزها که در منطقهی عملیاتی بودیم، من پس ازخواندن نماز صبح به جلوی آینه رفتم و شروع کردم به شانه زدن موهایم، با توجه به بلند بودن موهایم این عمل مدتی طول کشید، تا اینکه صدای خندهی آهستهای مرا به خود آورد. به طرف صدا برگشتم. دیدم شهید بابایی است که در کنارسوله دراز کشیده. او از جایی که خوابیده بود، نیم خیز شده و به من نگاه می کرد. من شانه را در جیبم گذاشتم.
بابایی رو به من کرد و گفت:«میخواهی یکی از دلایل تراشیدن سرم را برایت بگویم؟ من الان یک ربع تمام میبینم جلو آینه ایستادهای و موهایت را چپ و راست میکنی. میدانی که زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده غرور این موها، تو را در جلوی آینه نگه داشته و فکر میکنی که اگر موهایت را به طرف چپ شانه کنی، خوشتیپتر خواهی شد و بالعکس، ولی من سرم را از ته تراشیدهام، و یک قیافهی معمولی به خود گرفتهام. قیافهی معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمیکند.»
من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. از صحبتهای او دریافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همین خاطر انسان کاملی شده بود.
رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۵۳ تا ۵۵٫/ پرواز تا بینهایت، صص ۲۱۱ و ۲۱۲٫
پاسخ دهید