بعد از ظهر بود که موقع تعویض گروهها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند.
ـ «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کولهپشتیام بگذار.»
ـ «جبهه که جای این حرفها نیست. تنها باید به فکر جنگ باشیم.»
مرتضی سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد. چشمانش میدرخشید. آرام گفت:
ـ «تو برای ایمان به همین کتاب است که داری میجنگی.»
بعداً کتاب را برداشت، بوسید و در جیب کولهپشتیاش گذاشت. هوا هنوز تاریک بود که بقیهی برادران را بیدار کرد. سنگرها در اثر اصابت ترکش و گلوله وضع نامناسبی داشتند. فاصلهشان هم تا دشمن خیلی کم بود. ایستاد. قبل از آن که کسی بتواند چیزی بگوید یا بپرسد، عقد نماز را بست. نمازش که تمام شد نشست.
ـ «مرتضی مگر دیوانه شدهای؟ مگر نمیبینی چه طوری مثل ریگ بیابون روی سر ما گلوله میریزد؟ میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟»
در حالی که لبخند میزد، گفت: «در همان کتابی که دیروز عصرگفتنی لازم نیست همراهمان بیاوریم، نوشته: اگر مرگ فرا رسد حتّی اگر در نوک کوهها و قعر دریاها باشی، بالاخره به تو خواهد رسید.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۱۸ـ ۱۹/ سرداران سپیده، صص ۱۸۵ و ۱۹۹ . ۲۰۶٫
پاسخ دهید