گفتند: چند دقیقهی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمیگیره و…

میدانستم نماز احمد طولانی است، چون احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بیفایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همهی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره.

مرتب از داخل کلاس سرک میکشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه میکردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.

بیست دقیقه همینطور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگههای امتحانی وارد شد.

همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگهها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّهها را صدا زد و گفت: پاشو برگهها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.

معلم ما اخلاقی که داشت کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمیداد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. اما آقا معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیّری برو بشین سر جات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. [یعنی هم نماز اول وقتش را از دست نداد، هم امتحانش را.]


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ دکتر محسن نوری (استاد دانشگاه شهید بهشتی)، ص ۲۶ تا ۲۷٫