حمید مرا از دور دید. راه بی‌خطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم «نه خبر؟»

گفت عراقی‌ها آن طرف جاده‌اند و ما این طرف؛ و هر جور هست باید پس بزنیم‌شان. همین‌طور که حرف می‌زد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد، تعارف زد گفت «بسم الله!»

گفتم «نوش جان.»

گفتم طرحش را بگوید بهترست. در حال خوردن می‌گفت: یک رخنه توی خاکریز پیدا کرده می‌خواهد از آن‌جا عمل کند. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند ببردشان از جاده و از همان جا ببردشان پشت سر عراقی‌ها. رسم این بود که نیروهای ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه طرح نویی بود که فقط به فکر حمید رسیده بود. می‌خواست با یک استعداد چهارصد یا شاید پانصد نفره، بایستد مقابل دو تیپ عراقی! (یعنی همان دو گردان عمل کننده‌ی اصلی‌اش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه.)

این کار جرأت می‌خواست، چون من جدیت عراقی‌ها را در گرفتن منطقه دیده بودم. راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق بشود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار، یک تک مختل کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند، تا شب بشود و آن وقت خودمان را بیشتر به آن‌ها نشان بدهیم.

بچه‌ها شروع کردند به رفتن. من هنوز نگران بودم. نگرانی‌ام را به حمید هم منتقل کردم. از تانک‌های زیاد عراقی گفتم و نیروهای زیادشان … که او گفت «نگران نباش، احمد. آن طرف یک کانال‌ست که من به بچه‌ها گفته‌ام بروند آن‌جا.»

گفتم «دقیقا کجاست؟»

گفت «پشت جاده‌ی آسفالت، پیچ می‌خورد می‌رود طرف سیل‌بند مارِد».

گفتم «آن‌جا وصل‌ست به جاده‌یی که عراقی‌ها از آن‌ آمده‌اند!»

روشنش کردم که آن‌ها از داخل شهر نیامده‌اند، از حاشیه‌ی رود آمده‌اند و اگر بچه‌ها بروند رو در روی آن‌ها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند، زبانم لال… که رفت به بچه‌ها گفت «وقتی از جاده رد شدید، تا می‌توانید با سرعت بدوید بروید خودتان را برسانید به کانال و نهر.»

آن‌جا را خود عراقی‌ها حفرش کرده بودند. ده نفر که رفتند، درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می‌دادیم و عمل می‌کردیم؛ و حمید این کار را کرد، با احترام به من.

تیراندازی‌مان شدت گرفت. نیروهای عقبه‌ی عراق نتوانستند به نیروهای خط اول‌شان برسند و مطمئن شدند که افتاده‌اند توی محاصره. خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله‌ی گازانبری ما، فکر محاصره تقویت می‌شد. تسلیمی‌ها دقیقه به دقیقه بیشتر می‌شدند. بچه‌ها رفتند به سمت مارِد و گرفتندش. شب آماده شدیم برای حرکت به طرف شهر، که آتش آرام شد. فردا ظهرش به چند نفر از نیروهای زرهی گفتم بیایند آن‌جا مستقر شوند.

تا این‌که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. بچه‌ها طرفش تیراندازی کردند. آمد ایستاد جلو خط. سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود. فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود. آمد از ماشین پایین. من و حمید، با یک عربی دست و پا شکسته، باش حرف زدیم. ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پاشان را گم کرده‌اند.

نزدیکای ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راه آهن بگذرد برسد به رودخانه. بیست دقیقه بعد با بی‌سیم تماس گرفت گفت «احمد! تمام شد.»

گفتم «تمامِ تمام؟»

گفت «تمام که تمام‌ست. فقط یک وضعی شده این‌جا که باید بیایید کمک‌مان. محشر کبراست الآن.»

سریع رفتم خودم را رساندم به شهر دیدم عراقی‌ها، گروه گروه، می‌آیند تسلیم می‌شوند. خیابان‌هاجای سوزن اندازی نبود.

حیمد گفت «تعدادشان دارد بیشتر از ما می‌شود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.»

شاید از همین لیاقت و لیاقت‌های بعدی حمید بود که بعدها براش حرف درآوردند؛ گفتند «دارد برای رسیدن به مقام، برای رسیدن به قدرت این کارها را می‌کند.» پشت سرش همیشه حرف‌ها درمی‌آمد. کردستان و آذربایجان غربی را می‌گویم. هنوز که هنوزست زمزمه‌هایی هست. منتها به بیشتر آن‌ها که فکر می‌کردند حمید قدرت‌طلب‌ست و آمده تا شاید جای آن‌ها را بگیرد، معلوم شد که او به چیزهای مهم‌تری فکر می‌کرده. این را با خونش و بی‌نشانی‌اش ثابت کرد. ثابت کرد اگر دست ردّ به پیشنهاد من می‌زند و می‌گوید: «می‌خواهم پادو باشم، نه فرمانده!»، راست می‌گوید.

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۴۶-۴۹

به نقل از: احمد کاظمی