علاقهی بسیار زیادی به خانوادهاش داشت. درست است که هر پدری فرزندش را دوست دارد؛ امّا میزان عشق و علاقهای که محمد نسبت به فرزند خود داشت، یک چیز به خصوصی بود.
برادرش میگوید یک روز، محمد، سر ناهار آمد خانهی ما. داشتیم ناهار میخوردیم. گفتم: «محمد! بنشین غذا بخور.» و برایش غذا کشیدم. گفت: «این ناهاری که تو میخواهی من اینجا بخورم، بگذار داخل یک پلاستیک تا ببرم با زن و بچّهام بخورم!»
گفتم: «تو بنشین بخور. برای آنها هم میگذارم.»
قبول نکرد و گفت: «نه! همینها را میبرم با هم میخوریم!»
وقتی بچّه به دنیا آمده بود، از همان اول یکی از چشمهایش آب میزد و حالت خواب آلوده داشت. محمد همراه خواهرش بچّه را برداشت و با موتور او را به دکتر برد. دکتر یک قطرهی چشم برایش نوشت. قطره گیر نمیآمد. محمد تمام شهر را زیر پا گذاشت تا بلأخره توانست آن را تهیه کند و به خانه بیاورد. شبها وقتی بچّه گریه میکرد، بدون آنکه مرا بیدار کند خودش شیر خشک درست میکرد و به او میداد. یا بچّه را آرام و بی سر و صدا در کنار من میخواباند تا شیر بخورد. حاضر نبود مرا بیدار کند. میگفت او خسته است و بهتر است استراحت کند.
بر خلاف اکثر والدین که آروز میکنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت میکرد، فقط میگفت: «دلم میخواهد پسرم در آینده یک آدم سالم باشد. یک آدم متدیّن. در آینده برای جامعه مفید باشد، به مردم خدمت کند.»
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۴۵ و ۴۶٫ / فرمانده قلبها، صص ۱۱۳-۱۱۲٫
پاسخ دهید