به یاد کاظم آوردم که آن سال اولین عید زندگی مشترکمان است. دلم می‌خواست حالا که کاظم برگشته است، خانه تکانی کنیم و وسایل نو برای خانه بخریم، اما چنین پولی نداشتیم. از او خواست تا حداقل موکتی برای کف اتاقمان بگیرد. کاظم قبول کرد. ماشین شوهر خواهرش را امانت گرفت و رفت. قرار بود زود برگردد، امّا آن قدر طول کشید که نگرانش شدم. بالاخره وقتی برگشت، علّت دیر آمدنش را برای من تعریف کرد. کاظم وقتی موکت را خریده بود و در راه بازگشت به خانه می‌آمد، با ماشینی که در کوچه‌های فرعی دنده عقب می‌آمد، تصادف می‌کند. با آن که مقصر کاظم نبود، اما راننده‌ی ماشین با عصبانیت پیاده شد و شروع به فحاشی می‌کند. آدم جاهل مسلکی که پیدا بود میانه‌ی خوشی با انقلاب ندارد. کاظم از او می‌خواهد دشنام ندهد. راننده‌ی ماشین، جری شده و با مشت به صورت کاظم می‌زند؛ طوری که پای چشم او سیاه و متورم می‌شود. کاظم مچ دست راننده را می‌گیرد و به او می‌گوید: «اگر مقصر هستم، بیا خسارتت را بگیر.» بعد شروع می‌کند به نوشتن آدرس خانه.

همان وقت، سرویس پادگان از آن‌جا می‌گذرد. افراد گردان که در سرویس حضور داشتند، متوجه کاظم شده و همه از سرویس پیاده می‌شوند. وقتی ماجرا را می‌فهمند، راننده‌ی ماشین را گرفته و به داخل سرویس می‌برند. کاظم به دنبال‌شان می‌رود و به همه اعلام می‌کند: «کسی حق ندارد به او تعرضی کند.»

بعد هم راننده‌ی ماشین را از سرویس پیاده می‌کند و به او می‌گوید: «ماشین را سوار شود و برود. اگر خواستی بیا درِ خانه خسارتت را بگیر.»

راننده‌ی ماشین که دیگر متوجه موقعیت کاظم به عنوان فرمانده‌ی گردان شده بود، وقتی سوار ماشینش می‌شود، به کنار کاظم آمده و با شرمندگی می‌گفت: «آقا من یک چیزی از دور، درباره‌ی سپاهی‌ها شنیده بودم، ولی ندیده بودم، ما را ببخش!»

وقتی کاظم به خانه برگشت و من پای چشم او را دیدم، به شدت از دست آن راننده عصبانی شدم، اما کاظم با خوش رویی گفت: «برای این‌که آن راننده متوجّه اشتباهش شود، می‌ارزید که ما هم دو تا مشت بخوریم.»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۷۳٫ / انتظار، صص ۴۲ ۴۱٫