در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۴، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستان‌های استان یزد و مسؤولین فرهنگی ادارات آموزش و پرورش بودند، ظرف‌ها را به کناری گذاشته و به استراحت پرداختیم. در همین هنگام پرده‌ی سنگر کنار زده شد و یک جوان بسییجی حدوداً پانزده ساله وارد سنگر شد و گفت: «برادران! میهمان نمی‌خواهید؟»

تعدادی از دوستان به شوخی گفتند: «چرا، غذا خوردیم و کسی نیست که ظرف‌ها را بشوید.»

آن بسیجی با بزرگواری گفت: «خب! این افتخار نصیب من شد.»

خدا را شکر کرد و شروع به خوردن غذاهای باقی مانده که چندان هم مطلوب نبود کرد و در همان حال با لحن بسیار زیبا شروع کرد به نصیحت و از معاد و روز قیامت و سختی‌هایی که انسان در آن دنیا به آن مواجه می‌شود، صحبت کرد.

مانند یک روحانی که پنجاه سال در حوزه درس خوانده باشد، موعظه می‌کرد و به قدری همه را متحوّل نمود که کسانی که قبل از آمدن ایشان می‌خندیدند و نمی‌دانستند در کجا قرار دارند، شروع به گریه کرده و گفتند: «او به این سن و سال در کجا قرار دارد و ما کجا هستیم.»

همگی که بیش از دوازده نفر بودیم دور او حلقه زدیم و از او خواستیم بیشتر برای ما صحبت کند.


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید پایدار اردکانی، ص ۱۵ و ۱۶٫