حادثه‌ی مدرسه‌ی فیضیه در روز دوم فروردین اتفاق افتاد. ساواکی‌ها در لباس کارگر و رعیت آمده بودند تو مدرسه. تا آقای انصاری از طرف آیت‌الله گلپایگانی رفت منبر، ساواکی‌ها شروع کردند به تکبیر گفتن و صلوات فرستادن. بعد هم شاخه‌ی درخت‌ها را شکستند و با چوب افتادن به جان طلاب. چند نفر را حتی از بالای بالکن انداختند توی حیاط. رییس‌شان سرهنگ مولوی معروف بود. من آن زمان تهران بودم. وقتی همان شب یا شاید هم فردا شب‌اش آمدم قم، دیدم عده‌ای از دوستداران امام آمده‌اند منزل‌شان و اصرار دارند که باید ایشان مخفی شوند.

امام گفتند «من ازجام تکان نمی‌خورم. همه‌تان بروید بیرون!»

ماندن امام نقطه‌ی اتکایی شد برای بقیه.

من کاری برام پیش آمد کرد، که باید سریع می‌‌رفتم محلات.

امام گفتند «زود برگردید. باید این علامیه‌ای را که می نویسم، ببرید سریع چاپ‌اش کنید.»

گفتم «مضمون اعلامیه چیه؟»

گفتند «مربوط به شاه است.»

گفتم «اسم‌اش را هم آورده‌اید؟»

گفتند «بله. آورده‌ایم.»

به امام گفتم «آقا، خطرناک است.»

با آرامش، همان‌طور که چهار زانو نشسته بودند، برگشتند به من گفتند «قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا.»

گفتند «هر چه خدا بخواهد، همان خواهد شد. شما هم نگران نباشید این قدر. بروید کاری را بکنید که به‌تان گفتم.»

اعلامیه را چاپ و پخش کردم، که آن جنجال به پا شد.

محرم در پیش بود.

امام مرا خواستند و گفتند «بزودی وعاظ تهران و سران هیأت را جمع کنید و به همه‌شان بگویید که ما باید از محرم امسال بیش‌ترین استفاده را بکنیم.»

گفتند «مداحان تهران و شاعران را هم جمع کنید و تأکید کنید که همان‌طور که داستان کربلا را نوحه‌سرایی می‌کنند، باید داستان فیضیه را هم با نوحه در خیابان‌ها بخوانند.»

اعلامیه‌ای هم به من دادند، با این مضمون که همگی باید در ماه محرم، در دسته‌ها و سینه‌زنی‌ها، مردم را از جنایات شاه و ماجرای فیضیه آگاه کنیم.

ما آمدیم و چند جلسه با وعاظ گفت و گو کردیم. خدا می‌داند که در تهران از دست بعضی از روحانیون معلوم الحال چه‌ها که نکشیدم، بگذریم. قرار بر این شد که شب‌های اول محرم را با آرامش برگزار کنیم و شور و هیجان اصلی را بگذاریم برای شب‌های هشتم و نهم و دهم.

صبح روز هشتم محرم رفتم قم. آن روز امام در خانه شان روضه داشتند و یک دسته از قمی‌ها داشتند نوحه می‌خواندند و سینه می‌زدند. از آن نوحه‌های قدیمی که «مادر نداشتی ای حسین… کفن نداشتی این حسین.»

امام گفتند «این هم شد نوحه امام حسین‌مان را با این همه فداکاری بگوییم کفن نداشته، نان و آب نداشته.»

برگشتند گفتند «امروز روز هشتم روضه است. منبری‌ها آمدند این جا و منبر رفتند، ولی چیزی نگفتند.»

گفتند «این طور فایده ندارد. شما امروز بر منبر برو و شروع کن. من هم می‌آیم.»

منبر را رفتم و هر چه را که باید می‌گفتم گفتم. جمعیت خیلی زیاد بود. غوغا شد و صداش تا خیلی جاها رفت.

امام گفتند «من روز عاشورا می‌خواهم بروم مدرسه‌ی فیضیه.

امام در روز عاشورا رفتند مدرسه‌ی فیضیه و آن سخنرانی عجیب را ایراد فرمودند. محتواش حمله‌ی مستقیم به شاه بود و اسراییل.

امام به شاه گفتند «می‌دهم بیرون‌ات کنند. مگر تو نوکر آمریکا و اسراییل هستی؟» در تهران هم طوری برنامه‌‌ریزی شده بود که مردم در روز عاشورا از جلو مدرسه‌ی حاج ابوالفتح در میدان قیام (شاه سابق) به طرف کاخ و دانشگاه حرکت کنند. جمعیت شاید صد هزار نفر نمی شدند. وقتی رسیدند جلو کاخ، آن شعارهای کوبنده را علیه شاه دادند.

دستگاه احساس خطر کرد. توطئه چید و شب دوازدهم محرم (مصادف با شب پانزدهم خرداد) تصمیم گرفت حکومت نظامی اعلام کند و بیاید امام و سران روحانی این نهضت را دستگیر کند. همین کار را هم کرد.

امام در زندان حاضر نشده بود حتی به یک سؤال آن‌ها پاسخ بدهد.

گفته بودند «شما صلاحیت ندارید مرا بازجویی یا محاکمه کنید.»

امام را به سلول انفرادی هم برده بودند. زمان‌اش یا یک روز بود یا دو روز. درست خاطرم نیست.

امام به من گفتند «آن جا تنفس برام خیلی مشکل بود، ولی اُنس با قرآن نگذاشت به چیزی فکرک نم. با این که روشنایی کمی داشت، معذلک آن مدت را با قرآن مأنوس بودم.»

گفتند «بعد مرا بردند به یک اتاق معمولی و گفتند «معذرت می‌خواهیم که جا نداشتیم. می‌خواستیم یک جای بهتر برای شما در نظر بگیریم.» گفتم «نه خیر. شما می‌خواستید به من نشان بدهید که چنین جایی را هم دارید. ولی کور خوانده‌اید. این دخمه که چیزی نیست. ما خودمان را برای هر چیزی آماده کرده‌ایم. علی الخصوص شهادت.»

به نقل از شهید فضل‌الله محلاتی، قاصد خنده‌رو، ص ۶۹ تا ۷۳٫