یکی از تصمیم‌های سرنوشت‌ساز و تاریخی امام مسافرت‌شان به پاریس بود. هیچ کس باور نمی‌کرد امام بروند پاریس.

یک بار گفتند «وقتی نتوانم حرف‌ام را بزنم، نجف هم نمی‌مانم. آن قدر از این فرودگاه می‌روم آن فرودگاه، تا بتوانم صحبت‌ام را بکنم.»

بعد از این که امام رفتند پاریس، فعالیت گروها‌ متمرکز شد در این که قدرت را در دست بگیرند. بیش‌ترشان کسانی بودند که نقش رهبری امام را تخطئه می‌کردند. ملت ایران به یاد دارد که روز تاسوعای ۵۷ نهضت آزادی اعلام راهپیمایی کرد. جمعیت حقوق بشر و آن‌هایی که وابسته به ملی‌گراها بودند، هم دستور داده بودند که«هیچ کس حق ندارد مرگ بر شاه بگوید.»

آن روز در سرتاسر خیابان انقلاب تا میدان آزادی حتی یک «مرگ بر شاه» هم گفته نشد.

همان شب جامعه‌ی روحانیت مبارز آمد تشکیل جلسه داد و تصمیم گرفتیم که روز عاشورا شعار اصلی‌مان همانی باشد که امام خواستند. فریاد «مرگ بر شاه» در روز عاشورا طنین‌انداز شد.

آن آقایان با اصل شعار مخالف بودند. از قبل هم اعلام می کردند که «ملت ایران باید مبارزه را به شکلی ادامه بدهد تا قانون اساسی حاکم باشد.»

می‌گفتند «ما باید شعاری را بدهیم که اگر در دادگاه محاکمه‌مان کردند، بتوانیم پاسخگو باشیم.»

می‌گفتند «شاه بماند… اما سلطنت کند، نه حکومت.»

هم با «مرگ بر آمریکا» مخالف بودند، هم با «مرگ بر شاه».

تحلیل‌شان این بود که «ما مجبوریم با قدرت‌های بزرگ کنار بیاییم. با شوروی که نمی‌شود کنار آمد، چون خدا را قبول ندارد. پس باید با غرب مسالمت کنیم، چون تمام زندگی ما وابسته به آن‌هاست. کارخانه‌ها، تسلیحات، مایحتاج روزانه، نیروهای نظامی. ما به آن‌ها همیشه نیاز داریم.»

آن‌ها در روزهای آخر با هر نوع شدت عملی مخالف بودند. در راهپیمایی‌ها هم همیشه در تضاد بودیم. یک شب نمایندگان جامعه‌ی روحانیت مبارز آقای بهشتی و چند نفر از دوستان دیگر تا ساعت دوازده نصب شب با جبهه‌ی ملی جلسه داشتند.

آن‌ها روی حرف خودشان پافشاری داشتند و می‌گفتند «به امام بگویید یک کم کوتاه بیاید و با شاه کاری نداشته باشد. ما باید فعلاً قانون اساسی را بچسبیم.»

دکتر سنجابی می‌گفت «من هنوز معنی ولایت فقیه و حکومت اسلامی را درک نکرده‌ام.»

شاه هم که رفت، حرف از شورای سلطنت می‌زدند و می‌گفتند «این شورای سلطنت به جای خودش باقی بماند، بعد برویم سراغ انتخابات آزاد.»

امام که رفتند پاریس، آن‌ها دیگر چاره‌ای نداشتند جز تسلیم. ایران هم نماندند. 

آن‌ها هم رفتند پاریس تا حرف‌هاشان را حضوری به امام بزنند.

امام از همان اول تکلیف همه را روشن کردند.

گفتند «من فقط کسی را می‌پذیرم که با رژیم قطع رابطه کند و محکوم‌اش کند.» راجع به اعضای جبهه‌ی ملی هم گفتند «اول بروند مصاحبه بکنند، اعلام انزجار از رژیم شاه بکنند، بعد بیایند من با آن‌ها ملاقات می‌کنم.»

سید جلال حسینی، رییس شورای سلطنت هم رفته بود با امام ملاقات کند و امام گفته بودند «اول باید از شورای سلطنت استعفا بدهد، بعد بیاید با من ملاقات کند.»

مثل این بود که کسی کافر باشد. باید مسلمان می‌شد و بعد او را می‌پذیرفتند.

امام به سران جبهه‌ی ملی گفتند «مواظب باشید از ملت عقب نمانید!»

آن‌ها ناچار شدند تسلیم شوند. شاه را محکوم کردند، ولی سلطنت را بد نمی‌دانستند.

امام می‌گفتند «رژیم شاهنشاهی از اساس با اسلام نمی‌خواند.»

امام از همه‌شان با آغوش باز استقبال کردند. تا آن‌جا که حاضر شدند حکومت را به دست آن‌ها بسپارند، مبادا فکر کنند که روحانیت برای حکومت کردن آمده است. منتها آن‌ها خط فکری خودشان را دنبال کردند. یعنی با ایادی شاه و مسؤولان نظامی‌اش و نوکرهای آمریکا خیلی مسالمت‌آمیز رفتار می‌کردند که رژیم را می‌شود با مذاکره تسلیم کرد. سراغ ساواک و مقدم و هایزر هم می‌رفتند، اما نتیجه آنی نبود که باید می‌بود. (بعد از آن بود که به دستور هایزر مردم را به گلوله بستند؛ و معلوم شد مذاکره جوابگو نیست)

به نقل از شهید محلاتی، قاصد خنده‌رو، ص ۸۶ و ۸۸٫