یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمیشناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: «جوان! چرا همین کنار ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا کمک کن تا این گونیها را به انبار ببریم. اگر آمدهای این جا کار کنی، باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟»
کتف آقا مهدی قبلاً مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمیتوانست زیاد از آن کار بکشد. با این وصف، مشغول کار شد. نزدیک ظهر، یکی از بچّههای سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا آمد. حاج امرالله به او گفت: «یک بسیجی پر کار امروز به کمک ما آمده. نمی دانم از کدام قسمت است. میخواهم بروم و از فرماندهاش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند.»
و به آقا مهدی اشاره کرد. آن سپاهی که ایشان را میشناخت، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت: »آخر میدانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشکر خودمان.»
حاج امرالله و دیگر بسیجیها که به طرف او رفتند، آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت: «حاج امرالله! من یک بسیجیام، همین!»
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۲۸٫/ افلاکیان زمین، صص ۱۱ – ۱۰٫
پاسخ دهید