فکر میکنم شب نوزدهم رمضان بود. برادر همدانی گفت: آقا آبنوش، بچّههای ۱۵۱ در آن سنگر دچار مشکل هستند، بروید بررسی کنید ببینید چه کار میتوانید بکنید.
آقای آبنوش گفت: «حاج آقا! ما همهی پد را خاکریزی کردهایم و خیلی خوب شده. ولی به آن جلو نمیتوانیم خاک ببریم، آب آمده و تمام سنگر را گرفته است.»
برادر همدانی گفت: «حالا با آقای مظاهری بروید، بررسی کنید. شاید بتوانید کاری انجام دهید.»
من، آبنوش و حسن تاجوک با یک تویوتای بیسقف به راه افتادیم و به اولین مقر گروهان ۱۵۱ یعنی ابتدای آن کانال معروف رسیدیم.
برای اینکه بتوانیم از آن گل و لای وحشتناک رد شویم، باید پاچهی شلوارمان را میزدیم بالا. تا مشغول شدیم، دو – سه نفر از رزمندهها به ما گفتند: «شلوارهایتان را ور نزنید بالا، شلوارهایتان را درآورید!» ما هم گوش کردیم و شلوارها را درآوردیم، ولی آنها برای خودشان طرح جالبتری ریخته بودند. آنها شورت نظامی فانسقهدار[۱] داشتند.
پاچههای شلوار را تا بالای زانو بریده بودند، شده بود شورت نظامی فانسقهدار! که البته شورت نبود. شلوارک نظامی مخصوص آنجا بود!
فرماندهی گروهان از جلو حرکت میکرد و ما هم پشت سرش. چند بار پاهایمان لیز خورد و به داخل گلها افتادیم. هر از گاهی به هم نگاه میکردیم و به قیافهی دیدنی هم میخندیدیم. آرام آرام به کمین دشمن نزدیک میشدیم. به ما گفتند: باید خیلی آرام گام بردارید که دشمن متوجه حضورمان نشود.
در این شرایط سخت یک دفعه یک پیرمرد بسیجی که از لهجهاش فهمیدم ملایری است، با چشمان خیره و عصبانی جلوی ما را گرفت و گفت: «حاج حسن کدامیک از شماست؟»
راستش کمی ترسیدیم. نگران شدیم با تاجوک چه کار دارد؟ آبنوش پیشدستی کرد و گفت: «من تاجوک هستم. چه کارم داری؟» پیرمرد جلوتر آمد و دستی به صورت آبنوش کشید و گفت: «نه تو حاج حسن نیستی، حاج حسن عینک دارد.» تاجوک پیر مرد را شناخت. به اسم صدایش کرد و گفت: «فلانی چه کارم داری؟»
پیرمرد بغض کرد و بیمقدمه به تاجوک گفت: «شکایتت را پیش حضرت زهرا میبرم. من حلالت نمیکنم!»
گفت: «آخر چرا؟ مگر من چه کار کردهام؟»
گفت: «چرا من را جزو کمین قرار ندادی؟ اعتراض که کردم، گفتند شما دستور دادهای!»
این را گفت و زد زیر گریه. پیرمرد واقعاً گریه میکرد.
آقای تاجوک او را بغل کرد، صورتش را بوسید. گفت: «من فکر کردم شما سنتان زیاد است. آنجا بچّهها توی آب هستند، تحملش برای شما سخت است.»
دوباره پیرمرد حرف اولش را تکرار کرد و گفت: «به هر حال من شما را حلال نمیکنم. خودت میدانی…» تاجوک که نرم شده بود، دوباره دستی به سر و صورت نورانی آن بسیجی ملایری کشید و گفت: «چشم حاج آقا! میگویم شما را هم شیف بعدی، در نگهبانی کمین قرار بدهند.»
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۹۵ تا ۹۸٫/ ده متری چشمان کمین، صص ۳۹۲ – ۳۹۰٫
[۱]. فانوسقه، فانسقه «مأخوذ از روسی» جای فشنگ. کمربند یا حمایل چرمی یا نخی که معمولاً نظامیها استفاده میکنند (فرهنگ فارسی عمید).
پاسخ دهید