اذان مغرب بود که برگشت. یعنی از صبح که از خانه بیرون رفته بود. حالا آمده کمی خسته به نظر می‌رسید. گفتم: «ننه! تو که قرار بود امروز خانه بمانی و کمی استراحت کنی. چقدر کار می‌کنی؟ دیگر جمعه که نمی‌شود کار کرد! جمعه برای عبادت خداست. خدا گفته یک روز جمعه به خودتان مرخصی بدهید.»

گفت: «عذر می‌خواهم مادر. یک کار واجبی داشتم حتماً باید می رفتم. تازه من که مال خودم نیستم.»

بعد از آن گفت: «راستی مادر! اگر روزی خانم همسایه آمد و بگوید حاجیه خانم آن چادر امانتی را که به شما داده بودم، می‌خواهم ببرم چه جوابی می‌دهی؟»

گفتم: «معلوم است ننه. آن را تمیز و مرتب تا می‌زنم و بعد از تشکر به او پس می‌دهم.»

گفت: «مادر! من هم امانتی دست شما هستم. اگر خداوند خواست این امانت را از شما بگیرد، چه کار می‌کنی؟»

تمام بدنم لرزید. وقتی به صورتش نگاه کردم، اشتیاق زیادی برای شنیدن جوابم داشت. من هم برای رضای او گفتم: «هیچی نمی‌گم. می‌گم خدایا این امانتی را که به من دادی حالا صحیح و سالم پس دادم.»

چشمان محسن برقی زد. صورتش شکفته شد، آن شب همه‌اش آواز می‌خواند. مثل این‌که روی آسمان‌ها راه می‌‌رفت. بعداً فهمیدم که آن روز تا عصر به خانه‌ی تمام فامیل و آشنایان رفته و طلب حلالیت کرده است.


رسم خوبان ۱۷- تعهد و عمل به وظیفه، ص ۲۱ و ۲۲٫/ ترمه نور، صص ۹۰ ۹۱٫