به مرخصی میآمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. میدانستم که راهمان نمیدهند. فکری به خاطرم رسید. تند رفتم و جلوی دژبانی زدم روی ترمز. دژبان جلو آمد. گفتم: «برادران با من هستند.»
در را باز کرد و رفتیم تو. خوشحال بودم که توانستهایم با این حیله وارد مقر سپاه شویم. ماشین را پارک کردم و سراغ مسجد و نمازخانه را گرفتم. نشانمان دادند. وضو گرفته بودم که همان دژبان جلوی در، آمد پیش میرحسینی. پرسید: «برادر! شما مال کدام گردان و واحد هستید؟»
میرحسینی جواب داد: «از لشکر ۴۱ ثارالله.»
دژبان گفت: «شما باید بروید بیرون.»
میرحسینی با تعجب پرسید: «چرا؟»
دژبان گفت: «چون نیروها باید برای استراحت و نماز به بسیج بروند. الان هم چون راننده گفت برادرا با من هستند، فکر کردم از نیروهای داخلی هستید.»
میرحسینی تا این را شنید، رو به جمع کرد و گفت: «بچّهها، برویم.»
گفتم: «حاجی! چه فرقی میکند اینجا باشیم یا برویم بسیج. ما که پاسدار هستیم.»
میرحسینی گفت: «مقررات اینجا این را میگه.»
گفتم: «پس نماز را بخوانیم و برویم.»
گفت: «نه، اجازه نداریم. خواندنش هم فایدهای نداره.»
آمدیم بیرون. میرحسینی با گلایه به من گفت: «چرا این حرف را به دژبان زدی. تو سر او کلاه گذاشتی. خدا که میدانست تو دروغ گفتی، پس چرا حرف نادرست زدی؟ سعی کن همیشه کارت با صداقت باشد.»
سپس خودمانی و مهربان گفت: «به تو نصیحتی میکنم؛ سعی کن هیچ وقت غرور بر تو غلبه نکند.
رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۲۰ و ۲۱٫ / نماز ولایت، والدین، صص ۲۹ ۲۸٫
پاسخ دهید