ما در محلهی چهار راه مولوی و سید اسماعیل تهران بودیم. شرایط محل بسیار روی بچّهها تأثیر داشت. روحیهی لات بازی و … اما عجیب بود که همهی بچّهها احمد آقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند.

شبها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع میشدیم و احمد آقا برای ما احکام میگفت. بعد هم کمی صحبت و نصیحت و بعد از هم جدا میشدیم.

احمد آقا یک استاد کامل داشت؛ بارها دیده بودیم آیت الله حقشناس ایشان را صدا میزد و آهسته و بهطور خصوصی او را نصیحت میکرد.

ندیده بودم که احمد آقا کسی را در جمع نصحیت کند. به جای این کار کاغذهای کوچکی برمیداشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن مینوشت، بعد آن را بهطور مخفیانه به شاگردهایش تحویل میداد.

روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنویتر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد.

یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش میلرزید. گویی یک بندهی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.

البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّهها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۳۹ تا ۴۱٫