یک روز صبح، بعد از اذان، داشتم استراحت می‌کردم که تلفن زنگ زد. آقای مطهری بود.

گفت «دیشب احمد آقا زنگ زد گفت امام تصمیم گرفته‌اند بیایند ایران.»

گفتم «این که خیلی خوب است. چه کاری از دست من برمی‌آید؟»

گفت «دوستان را خبر کنید بیاید خانه‌ی من.»

همین کار را کردم.

آقای مطهری گفت «امام گفته‌اند برای من ناراحت کننده است که ملت‌ام شهید بدهد و من این‌جا راحت باشم.»

من مخالف بودم.

گفتم «الآن مصلحت نیست تشریف بیاورند. چون مبارزه را که دارند رهبری می‌کنند، در جریان تمام وقایع مملکت هم که هستند، پیام‌هاشان هم که می‌رسد، دستورهاشان هم که اجرا می‌شوند. اگر الآن بیایند، خدای ناکرده، ممکن است جان‌شان در خطر باشد.»

آقای مطهری گفت «امام تصمیم خودشان را گرفته‌اند. دیگر حرف ما در ایشان اثر ندارد.»

امام بعدها به من گفتند «دیدم ایادی آمریکا مدام به من فشار می‌آورند که شما نروید ایران. من فهمیدم که مصلحت در رفتن است. یعنی هر چه آن‌ها دوست دارند، عکس‌اش مصلحت اسلام است.»

گفتند «ایادی شاه آمدند پیغام آوردند که شاه حاضر است بماند، ولی حکومت مال شما باشد. طرفدارهای آمریکا هم می‌گفتند آمدن‌تان را یک ماه به تأخیر بیندازید. اصرار آن‌ها به ماندن بود که باعث شد بفهمم باید هر چه زودتر بیایم. این یک ماه دیرتر آمدن من فرصتی بود برای آن‌ها که نیروهاشان را سازماندهی کنند. معلوم بود رشته‌ی کارها از دست‌شان در رفته.»

به نقل از شهید فضل‌الله محلاتی، قاصد خنده‌رو، ص ۹۰ و ۹۱٫