ازش پرسیدم «تو فکر میکنی مهدی چه جور آدمیست؟»
گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.»
یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به چشم یک پدر نگاه میکرد، حتی اگر تشرش میزد یا بازخواستش میکرد.
خواهراش میگفتند «هر وقت دنبال هردوشان میگشتیم کافی بود یکیشان را ببینیم تا مطمئن باشیم هر دوشان را پیدا کردهایم.»
حمید اگر میخواست یک دلیل محکم برای جبهه رفتنش بیاورد فقط میگفت «مهدی تنهاست.»
تا این را میگفت خاموش میشدم. احساس میکردم اگر یکی از ما میتواند کار مفیدی انجام بدهد دیگری نباید سدّ راهش بشود.
کندن و جدا شدن حس عجیبی است که رازش گفتنی نیست؛ و همینطور گفتن از بودن و هستن آنها و اینکه آدم خیلی ناگهانی فراموش میکند که حمیدش یک روز رقیبش بوده و قرار بوده هر دو با هم شهید بشوند و حالا حمید رفته، حتی بیجنازه، و او را تنها گذاشته. با یک دنیا خاطره و زندگی و این حس که نمیشود باور کرد او چریک باشد و من نباشم. هر جا میرفت دنبالش میرفتم تا عاقبت ازش بشنوم «کار تو سختترست ، فاطمه.»
یک مرتبه در سپاه ارومیه مشکل شدیدی پیش آمد. مهدی به حمید سفارش کرد دست از لجاجت بردارد، باز برگردد سپاه. دل حمید از آن درگیری خیلی چرک بود. از سپاه هم آمده بود بیرون تا اینکه مهدی آمد گفت «برو مسألهات را حل کن! خوب نیست نقل مجلس این و آن بشوی.»
حمید فقط گفت چشم و باز به اسم سپاهی رفت.
به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۱۹ و ۲۱ و ۳۱ و ۳۷٫
پاسخ دهید