از آیت الله بهجت نقل کرده اند که درجوانی پیش استادی درس میخواندند؛ در بین شاگردان ، طلبه ی جوانی مریض شد و از دنیا رفت. استاد ازمرگ شاگردش خیلی ناراحت شدآن زمان در در نجف اشرف رسم بود که سقّاها از فرات آب شیرین می آورند و میفروختندیک روز سقایی آمد، استاد به شاگردان پولی داد تا آب را از او بخرند و برای خوردن به مردم بدهند تا برای شاگردی که مرحوم شده بود، حسنه و ثوابی نوشته شودبعدازمدتی استاد آن شاگرد را درخواب دید، مشاهده کرد که آن شاگرد شهری دارد که در آن قصرها به فلک کشیده و خودش هم در یکی از قصرها نشسته استسلام علیکمی می کند و می پرسد: این ها را ازکجا آورده ای؟! اوضاع چیست؟شاگرد جواب می دهد: همان لحظه که مشک آب را برایم خریدی و به مردم دادی، این شهر را به من دادند!

مثقال ذره” یعنی سنگینی ذره هم می ماند، هر خیری بفرستید نزد خدا آن را خواهید دیدخدا کند بدون زاد و توشه از این دنیا نرویم!