من در طول زندگی‌مان فقط به خاطر یک موضوع، غصه خوردن و ناراحتی عمیق حاج یونس را کاملاً حس کردم. در آن‌جا بود که در سراسر وجود حاج یونس، رنج و عذاب را می‌دیدم. آن هم زمانی بود که مادر حاج یونس سکته کرد. وقتی مادر حاج یونس سکته کرد، دست و پایش سنگین شده بود. زبانش هم کمی سنگین کار می‌کرد. حاج یونس می‌بایست یک ماه مادرش را برای معالجه به کرمان می برد تا زیر برق بیندازند. آن موقع حاج یونس خودش به شدت زخمی و شکمش پاره شده بود؛ امّا همیشه مادرش را کول می‌گرفت و کارهایش را انجام می‌داد. من هم هر وقت می‌خواستم این کار را بکنم، می‌گفت: «نه، تو نمی‌توانی. این کارها وظیفه‌ی من است. مادر من است.»

او از این که مادرش ناراحت بود، به سختی رنج می‌کشید و تحمّل ناراحتی مادرش را نداشت.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۲۸٫ / حاج یونس، ص ۴۷٫