گرمای ۴۰ درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر نمیزد. همگی در حال استراحت بودیم. گهگاه از بیرون صدایی میآمد و چرتم را به هم میزد. حس میکردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که میآید. یکی – دو بار بیخیال شدم؛ امّا صدا قطع نشد. به نظر میآمد که کسی به این قوطیها لگد میزند یا پرتشان میکند که این صداها میآید. رفتم بیرون، هیچ کس نبود. برگشتم داخل چادر، باز همان صدا آمد.
کنجکاو شدم و به کمین نشستم که بالاخره ته و توی قضیه را دربیاورم. دیدم یک نفر در میان چادرها میگردد و قوطیهای کنسرو و کمپوت را که به شکل آشغال در محوطه ریخته شده است، یک جا جمع میکند و بعد میبرد در چالهای پشت خاکریز دفنشان میکند. سرش به کار خودش گرم بود. انگار که از این کار لذت میبرد. چادر ما که رسید، دیدم آقا مهدی باکری است.
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۳۵ و ۳۶٫/ آَشناییها، صص ۱۸ -۱۷٫
پاسخ دهید