یک قلک داشتم که یک گوشه‌اش شکسته بود. قرار گذاشتیم هر کدام‌مان غیبتی کرد یا مرتکب گناهی شد که به نظرش بزرگ آمده، پولی بیندازد داخل قلک. قرار بود گناه‌های هم دیگر را هم تذکر بدهیم و جریمه‌ی آن هم سوا باشد و هر جمعه نزدیک غروب پول‌های داخل قلک را از تَرَکی که کنارش بود بیرون بکشیم و همه‌اش را خیرات کنیم.

این‌طوری حساب اعمال دستمان بود و می‌شد آمار اعمال هفته‌ای که گذشت را با هفته‌ی قبل و هفته‌های قبل‌ترش مقایسه کنیم. یک بار که پول‌ خردهای داخل قلک خیلی بیش‌تر از هفته‌های قبل شد، علی که گوشه‌ی اتاق زانوهایش را به بغل گرفته بود، سرش را انداخت پایین و یکهو صدای هق هق اش بلند شد. بعد چشم دوخت به اسکناس و سکه‌های تل انبار شده روی هم و گفت «این‌ها مال یک هفته‌مان است و تازه آن‌ها است که خود ما متوجهش شده‌ایم. وای به حال قیامت و ترازوی عدل خدا و حسابی که از مثقال ذره هم نمی‌گذرد و کرام الکاتبین ثبت و ضبطش کرده‌اند…» صداق هق هقش آن‌قدر بلند بود که پیرمرد صاحب خانه فکر کرد کسی طوریش شده و نگران آمد تو که نکند اتفاق بدی افتاده باشد…

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی