گاهی وقتها میشنیدیم زین الدّین آمده. وقتی میرفتیم سنگر فرماندهی سراغش، میدیدیم نیست. میفهمیدیم دوباره رفته سراغ بچّهها. میرفت توی چادرهایشان مینشست، گپ میزد، غذا میخورد، با بچّهها عکس میانداخت. گاهی میآمدند پیشش که «آقا مهدی یه چیزی برام بنویس.»
خودکار را برمیداشت، یک حدیث برایش مینوشت. کمکم بچّهها هم از مهدی یاد گرفته بودند و دنبال حفظ کردن حدیث جدید بودند.
یک بار با مهدی و چند نفر دیگر، از خط برمیگشتیم اهواز. راه طولانی بود و همه خسته شده بودیم. مهدی گفت: «برای اینکه بیشتر از این خسته نشیم و حوصلهمون سر نره، هر کس یه حدیث که بلده، بگه.»
وقتی دید بچّهها من و من میکنند، گفت: «اصلاً خودم شروع میکنم.» حدیثی که گفت این بود: «الْقَلْبُ حَرَمُ اللَّهِ فَلَا تُسْکِنْ حَرَمَ اللَّهِ غَیْرَ اللَّهِ.»
خیلی تأکید داشت که در جمعهایمان همیشه حرفی، نقل قولی از ائمّه علیهم السلام باشد. میگفت توی خودسازیمان خیلی تأثیر دارد.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسین مغازهای
پاسخ دهید