داستانی از سجایای اخلاقی آیت الله بروجردی

رضوان خدا بر این عبد صالح الهی. شاگردان مرحوم آقای بروجردی می‌گفتند که ایشان با همه‌ی عظمتی که داشت، گاهی مواقع یک مقدار عصبانی می‌شد، امّا در عین حال عصبانی که می‌شد، زود دست آن فرد را می‌بوسید. مرحوم آیت الله صفایی خوانساری که از شاگردان آقای بروجردی بودند و در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نماز صبح دوم یا سوم را بعد از مرحوم آقای مرعشی نجفی می‌خواندند، من این قضیه را از ایشان نقل می‌کنم. ایشان می‌فرمودند که آقای بروجردی روی حساب این‌که گاهی مواقع عصبانی می‌شد، یک نذر مجازاتی کرده بود که اگر من یک بار دیگر بی‌جهت عصبانی بشوم، یک سال روزه بگیرم.

آقای صفایی خوانساری می‌فرمود: اتّفاقاً این‌طور هم شد، یک مرتبه در درس یکی از شاگردان به ایشان اشکال کرد، آقای بروجردی جواب او را داد. این شاگرد متوجّه نشد، باز اشکال کرد، آقا جواب او را داد. دومرتبه اشکال و جواب، آقای بروجردی عصبانی شد، مثل این‌که اصلاً متوجّه نیست، اصلاً گوش نمی‌دهد. عصبانی شد و در عصبانیت یک چیزی به ایشان گفت. این بنده‌ی خدا هم خجالت کشید و نشست. آقا فهمیدند که آن کاری که نباید بکند و برای خود ایشان روا نبود، به هر حال انجام داده، در عصبانیت دل این بنده‌ی خدا را شکسته است. آقای صفایی خوانساری می‌فرمودند: بعد از نماز مغرب و عشاء من به خانه رفته بودم، از بیت آقای بروجردی به دنبال من آمدند، گفتند: اگر آب در دست داری، زمین بگذار، آقا با تو کار دارد. ایشان می‌گوید: من به سرعت خدمت آقای بروجردی رفتم، دیدم نشسته، ناراحت و مضطرب است. تا من را دید، گفت: آقای صفایی، آدرس خانه‌ی این آقای طلبه‌ای که من صبح در درس با او تندی کردم، داری؟ گفتم: بله، آدرس او را دارم، ولی الآن در خانه نیست. بعد از نماز مغرب و عشاء دو، سه مجلس دارد، دیر به خانه می‌رود. اگر کاری با او دارید، صبح زود به خانه‌ی او برویم. آقای بروجردی فرمودند: مانعی ندارد، من صبح زود دنبال تو می‌آیم، برویم به خانه‌ی این آقای طلبه‌ای که امروز صبح در درس با او تندی کردم.

آقای صفایی می‌گوید: فردا بعد از نماز صبح من نشستم، یک مقدار هوا روشن شد، دیدم در می‌زنند. وقتی رفتم، دیدم خود آقای بروجردی است، با درشکه آمده، همراه ایشان شدیم، رفتیم به خانه‌ی همان طلبه. وقتی رفتیم در زدیم، آن طلبه آمد جلوی در آقای بروجردی را دید، مضطرب شد. عظمت مرحوم آقای بروجردی واقعاً فوق العاده بود، فقط بحث مقام علمی ایشان نبود. گفت: آقا بفرمایید داخل، چرا شما آمدید؟ اگر کاری داشتید، می‌گفتید من خدمت شما می‌آمدم. آقای بروجردی فرمودند: نه، داخل نمی‌آیم. هر چه گفت، گفت: تعارف نکن، داخل نمی‌آیم. فقط به این‌جا آمدم، برای این‌که دیروز صبح در درس با تو تندی کردم، شاید دل تو را شکستم، دست تو را می‌بوسم، من را حلال کن. چه کسی جرأت دارد این کارها را بکند؟ نه در جوانی، نه در اوّل طلبگی، بلکه در مرجعیت و پیرمردی. مرد می‌خواهد، انسان باید خیلی اهل یقین و باور باشد، باید خیلی با خود کار کرده باشد.

گفت: آمدم دست تو را ببوسم که من را حلال کنی. گفت: من طاقت ندارم شما دست من را ببوسید، شما را حلال کردم. آقا شاید گمان کرد که او از روی خجالت این را می‌گوید و هنوز از صمیم قلب راضی نشده، گفت: نه، باید دست تو را ببوسم تا من را حلال کنی. او قسم خورد، گفت: من طاقت ندارم شما دست من را ببوسید، قسم خورد که راضی هستم و حلال کردم. وقتی آقای بروجردی مطمئن شدند، دیگر او را اذیت نکردند. آقای صفایی خوانساری فرمودند: یک سال روزه گرفتند، چون نذر کرده بودند. غیر از ماه مبارک رمضان که روزه‌ی آن واجب است و عید فطر و قربان که روزه‌ی آن حرام است. بچش تا آن طرف نچشی، این برای اهل باور است و خوشا به حال آن‌ها.