در این متن می خوانید:
      1. دنیا محل تجارت اولیای خدا

دنیا محل تجارت اولیای خدا

در کلمات قصار نهج البلاغه، کلمه‌ی ۱۳۱ یک شخصی نزد امیر المؤمنین (علیه السّلام) آمد و شروع به مذمّت دنیا و بدی دنیا را گفت. حضرت امیر (علیه السّلام) فرمود: تو باید مذمّت دنیا را بگویی و بدی را بگویی یا دنیا باید بدی تو را بگوید، مگر دنیا به تو چه کرده است. بعد حضرت فرمود: دنیا جایی است که «مَتْجَرُ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ» محلّ تجارت اولیای خدا است. اولیای خدا که به جایی رسیدند در همین دنیا یک کاری کردند، از مریخ و جای دیگری که آن‌ها را نیاورده بودند.

مردان خدا پرده نظر باز سبک سیر فروغی            از دامگه خاک بر افلاک پریدند

از همین‌جا آمدند و بالا رفتند. دنیا «مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ‏»[۱] محل عبادت دوستان خدا است.

حضرت شروع به توصیفات دنیا کردند، امیر المؤمنین در یک تعبیری دارد که می‌فرماید: آدمی که بصیر و بینا است از دنیا توشه برمی‌دارد، آدمی که کور دل است برای دنیا توشه برمی‌دارد، به این دنیا می‌رسد. لذا دنیایی که مذمّت شده است اشتباه خود ما است یعنی دنیا در ما است، ما جای اصل و فرع را اشتباه می‌کنیم و این‌جا را به عنوان هدف قرار می‌دهیم. خدا که این کار را نکرده است، خدا این‌جا را به عنوان نشئه‌ای، عالمی ساخته است که به عنوان یک ابزار از آن بهره بگیرید و بروید، امّا من اشتباه کردم و این‌جا را هدف قرار دادم و دارم تمام سه شیفت و چهار شیفت دنبال آن می‌دوم و آن هدف را فراموش کردم این اشتباه من است. ما امروز که نشستیم جایی نشستیم که دیروز دیگرانی بودند که نیستند و از دنیا رفتند، ما جای آن‌ها نشستیم فردا خود ما هم به آن‌ها ملحق می‌شویم.

امام به حاج احمد آقا می‌گفت: احمد هنوز فراموش نمی‌کنم آن زمانی که رضا خان به هر حال آن زمان عمّامه‌ها را از سر روحانیّت برمی‌داشتند، در همان زمانی که کشف حجاب از خانم‌ها بود، در روحانیّت هم این‌طور بود که عمّامه‌ها را برمی‌داشتند. امام می‌فرمود جلوی یک نانوایی بودم، دیدم که یک روحانی یک تکه نان در دست دارد و می‌خورد. به او گفتم: چطور هستی؟ گفت: الحمدلله، به ما گفتند عمّامه‌ها را بردارید من برداشتم، یک زنی که یتیم‌دار است، آن پارچه را دادم که برای بچّه‌ی یتیم خود یک لباسی بدوزد، الآن هم نانی می‌خورم که شکم من سیر شده است تا ظهر هم خدا بزرگ است. امام می‌گفت: احمد آقا هنوز حسرت این بی‌تعلّقی این فرد را من دارم، آدم این‌قدر بی‌تعلّق. این پارچه را به او دادم و یک تکه نان خوردم شکم من سیر است تا ظهر هم خدا بزرگ است. دغدغه و نگرانی و پریشانی نداشت، خیلی آزاد و راحت بود. هنوز حسرت آن بی‌تعلّقی او را من دارم.


 

[۱] – بحار الأنوار، ج ‏۷۰، ص ۱۲۵٫