در زاویهی مسجد، خاکهای نمناکی بود که رد خاکها نشان میداد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً میخواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمیدانم؟» نمیخواستم داخل شوم، ولی انگار حس غریبی مرا به داخل هُل داد. صدای نبض زمین با صدای کلنگی یکنواخت شده بود. گودالی حفر شده بود به اندازهی یک انسان که با دیدن آن دلم مانند شن ریخت.
به داخل گودال خم شدم. هنوز مرا ندیده بود. صدای نبض زمین هنوز به گوش میرسید. به داخل گودال خم بود. چهرهاش معلوم نبود. هیکلِ حجیمش تمام گودال را پر کرده بود. سرش را بلند کرد. عرق پیشانی را با آستینش خشک کرد. دیگر لازم نبود چهرهاش را ببینم. از هیکل حجیمش معلوم بود که حاجی است.
گفتم: «سلام حاجی، خسته نباشی.»
انگار از آمدن من خوشش نیامده بود، سری به عقب برگرداند و گفت: «سلام علیکم و رحمه الله». از گودال بیرون آمد. سر زانوانش را تکاند. عرقهایش بر پشت محاسن پرپشتش پنهان میشدند. حالا که حاجی بیرون آمده بود درست مثل قبر بود. لبه و لحد هم داشت. گفتم: «پناه بر خدا این برای کیست….؟»
گفت: «پناه بر خدا ندارد مؤمن.» و بعد به من گفت: «این قبر حقیر فقیر، شیر علی سلطانی است.»
در حالیکه سعی میکردم تعجّبم را پنهان کنم، درون قبر را نگاهی کردم. به نظر میآمد انگار برای قد رشید حاجی خیلی کوچک باشد. ولی وقتی که حاجی شهید شد، پیکر بیسرش را همانجا دفن کردند و به درستی معلوم بود که آن قبر برای پیکر بیسرش اصلاً کوچک نبود.
منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۴۱ـ ۴۲/ ضریح خاک، ص ۷٫
پاسخ دهید