یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر میکردم پشت این چهرهی شاد، حرفهای دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم به نحوی از او بخواهم که قصّهی به جبهه آمدنش را بگوید. صدای ابراهیم خلیل، افکارم را پاره کرد.
- برادر من را حلال کن!
مگر تو چه کارم کردی که باید حلالت کنم؟!
صدای برادر سبزی – معاون گردانمان – را که داشت از جلوی چادر ما رد میشد، شنیدم. ابراهیم خلیل دوباره گفت: «نه، تو باید من را ببخشی.»
قضیه جدّی شده بود. همه کنجکاو شده بودیم تا بدانیم برادر ابراهیم از راه نرسیده، «آخر من که نمیدانم تو در حق من چه کار بدی کردهای، چطوری ببخشمت؟»
جواب ابراهیم خلیل که قضیه را روشن کرد، صدای خندهی بچّهها مثل توپی در محوطه ترکید.
- هیچی بابا، من همش فکر میکردم تو آدم درست و حسابی هستی، تازه فهمیدم چه خطبی کردهام!
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید ابراهیم خلیل خطیبی، ص ۳۲ و ۳۳٫ / لشگر خوبان، ص ۱۹۹٫
پاسخ دهید