به هر حال پس چون پیغمبران بعضى صاحب شریعت هستند و بعضى نیستند , این بحث ما در دو قسمت قرار مى گیرد , یکى اینکه درست است که پیغمبر ما صاحب شریعت است , ولى چرا همانطور که هزارها پیغمبر بعد از نوح و هزاران بعد از ابراهیم و هزاران پس از موسى و صدها پس از عیسى آمدند و همه , مردم را به این شرایع دعوت مى کردند , پس از خاتم الانبیاء پیغمبرانى که وظیفه آنها دعوت به این شریعت باشد و در واقع مروج این شریعت باشند , آمر به معروف و ناهى از منکر این شریعت باشند , نیامدند ؟ راجع به این قسمت من در هفته گذشته بحث کردم و نمى خواهم آن را تکرار کنم ولى چون بعد از ختم آن جلسه بعضى از رفقا یک سؤال بسیار بجائى کردند , لذا من باید به آن سؤال جواب بدهم .

آنکه ما گفتیم این بود که آن پیغمبرانى که مىآمدند کارشان دعوت و تبلیغ به این شرایع بود و در آن اعصار و ازمنه وسیله اى براى تبلیغ و ترویج شرایع جز اینکه پیغمبرانى از طریق وحى ملهم بشوند نبوده است . چرا ؟ هنوز دوره , دوره کودکى بشر بوده است , دوره علم و کتاب و علمائى که از راه علم وظیفه ادع الى سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه ( ۲ ) را انجام بدهند , امر به معروف و نهى از منکر بکنند و دین را به این وسیله حافظ باشند , خلفاى پیغمبران باشند , نبوده است و نمى توانسته است در آن اعصار باشد . این وظیفه را پیغمبران نه از طریق علم و درس خواندن بلکه از طریق وحى انجام مى داده اند , و عرض کردیم که حیوان به طور کلى و از آن جمله انسان هر چه که ناقص تر است راه هدایتش بیشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه که ناقص تر است راه هدایتش بیشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه کاملتر مى شود بستگى بیشتر به فکر پیدا مى کند .

 

شبهه درباره احتیاج به امام در منطق شیعه

سؤال آقایان اینست که اگر در دوره شریعت ختمیه احتیاجى به نبى یعنى کسى که از طرف خدا ملهم و موحى الیه و مؤید من عند الله باشد نیست و این کار را فقها و حکما و علماى امت مى توانند انجام دهند و عهده دار این کار هستند , همانها که پیغمبر فرمود : علماء امتى کانبیاء بنى اسرائیل , پس چه احتیاجى به وجود امام است و از نظر منطق شیعه این مطلب چگونه توجیه مى شود ؟ اگر این جور است پس همانطورى که به پیغمبرانى که آن پیغمبران مروج و مبلغ دین باشند , داعى الى الله باشند , آمر به معروف و ناهى از منکر باشند احتیاجى نیست , به امام معصوم هم احتیاجى نیست . این سؤال , سؤال بجائى است

اما جواب : در موضوع امام و پیغمبر دو مسأله است . یکى اینکه فرق امام و پیغمبر در چیست ؟ البته نمى توان گفت امام یعنى آنکه صاحب شریعت نیست , چون اکثر پیغمبران هم صاحب شریعت نبوده اند . مسلم است که بین پیغمبر و امام فرق است , و اگر فرق نبود , این به اسم گذارى نبود که ما بگوئیم على بن ابى طالب پیغمبر نیست و امام است اما همه کارهاى پیغمبران را انجام مى دهد . آیا امام درجه اش از پیغمبر پائین تر است و به رتبه بستگى دارد ؟ و آیا امامها یک درجه از همه پیغمبران پائین تر هستند ؟ نه , اینجور نیست و حتى هیچ مانعى ندارد که یکى از علماء این امت بر پیغمبرى از پیغمبران افضلیت داشته باشد . پس از چه ناحیه است ؟ 
از دو ناحیه روى آن صحبت شده است . یکى اینکه امام و پیغمبر هر دو با دنیاى غیب ارتباط دارند ولى کیفیت ارتباط فرق مى کند . مثلا پیغمبران ملائکه را مى بینند و امام نمى بیند , یا پیغمبران در عالم رؤیا بر بعضى شان القاء مى شود ولى امام فقط مى شنود , نه مى بیند و نه در خواب چیزى به او القاء مى شود . آیا فرق همین است ؟ ممکن است که یکى از جهات فرق همین باشد , چون من در اطراف حقیقت وحى و الهام نمى خواهم صحبت کنم . اگر فرق امام و پیغمبر در کیفیت گرفتن حقایق از عالم دیگر باشد بیانى که ما کردیم بیان نادرستى است . چون بیان ما این بود که علما و دانشمندان امت این وظایف را انجام مى دهند , دیگر چه احتیاجى به امام هست , حالا امام ملائکه را ببیند یا صداى او را بشنود , فرقى نمى کند . 
ولى فرق پیغمبر و امام تنها در ناحیه کیفیت اقتباس علوم از عالم غیب نیست بلکه از لحاظ وظیفه هم با یکدیگر اختلاف دارند , و عمده این است . وظیفه پیغمبران صاحب شریعت این بود که شریعتى را از طریق وحى مى گرفتند و بعد هم موظف بوده اند که مردم را دعوت بکنند , تبلیغ بکنند , امر به معروف و نهى از منکر بکنند , وظیفه داشتند بروند در میان مردم براى تبلیغ و ترویج و دعوت , و آنها هم که صاحب شریعت نبودند باز وظیفه شان دعوت و تبلیغ و ترویج بود . امام نه آورنده شریعت و قانون است و نه از آن جهت که امام است ( نه ازآن جهت که مؤمنى از مؤمنین یا عالمى از علماء است ) وظیفه دارد که برود به سراغ مردم و آنها را دعوت و تبلیغ بکند , امر به معروف و نهى از منکر بنماید , یعنى دعوت , تبلیغ , ترویج و امر به معروف و نهى از منکر وظیفه امام از آن جهت که امام است , نیست , این وظیفه عموم است و او هم یکى از کسانى است که این وظیفه را دارد . امام حسین علیه السلام اگر قیام کرد , قیام امر به معروف و نهى از منکر , نه از آن جهت بود که امام وقت بود و امام وقت یک همچو وظیفه اى داشت , بلکه یک وظیفه اى داشت که آن وظیفه را هر مؤمن بصیرى داشت , و لهذا خود آن حضرت هم هیچ این وظیفه را به امامت معلق نمى کرد . مى فرمود : الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لا یتناهى عنه . نمى بینید که به حق عمل نمى شود و مردم از باطل خوددارى نمى کنند , لیرغب المؤمن فى لقاء الله محقا ( ۳ ) . پس یک نفر آدم با ایمان باید از این زندگى بیزار باشد و طالب شهادت . 
پس وظیفه امام چیست ؟ امام مرجعى است براى حل اختلافات , شاخصى است براى حل اختلافاتى که منشاء آن هم خود علماء هستند . شما در بسیارى از روایات شیعه مى بینید که مى فرمایند : الامام یؤتى و لا یأتى یعنى امام وظیفه ندارد برود به سراغ دیگران بلکه دیگران باید به سراغ او بروند . و یا در یک روایت دیگر فرمود : الامام کالکعبه مثل امام مثل این کعبه است , کعبه نزد مردم نمى رود بلکه مردم وظیفه دارند به سراغ کعبه بروند . راجع به این آیه کریمه که مى فرماید : و اذن فى الناس بالحج یأتوک ( ۴ ) . در احادیث دارد که مقصود پیغمبر است از آن جهت که امام است , و همه ائمه مصداق این آیه هستند . مردم وظیفه دارند که وقتى که به حج مى روند بروند به سراغ امام . 

این موضوع در شریعت ختمیه هم رخ مى دهد , یعنى یک سلسله اختلافات و تفرقها و تشتتها و مذهبهاى مختلف و گوناگون در شریعت ختمیه پیدا مى شود , باید یک شاخص وجود داشته باشد که اگر مردم در این مذاهب گوناگون که اینها را اهواء و آراء و تعصبها ایجاد کرده است بخواهند بفهمند که حق چیست بروند به سراغ او . شما وقتى که در روش ائمه هم مطالعه مى کنید مى بینید که آنها از جهت اینکه داراى وظیفه امامت بوده اند جز این حرفى نمى زده اند , مى گفته اند که ما امام هستیم و شما وظیفه دارید که بیائید مشکلات خود را از ما بپرسید . پس فرق امام با پیغمبر اعم از صاحب شریعت یا غیر صاحب شریعت تنها در کیفیت الهامات نیست که آیا ملکى مى بیند , صداى او را مى شنود یا نمى شنود , در خواب است یا در بیدارى , بلکه وظیفه او هم فرق مى کند با وظیفه پیامبران , و این وظیفه با وظیفه اى که عرض کردم علماى امت در آن جانشین پیغمبران مى شوند دو تا است . علماى امت مى توانند در کار دعوت و تبلیغ و ترویج جانشین پیغمبران باشند اما نمى توانند مرجع حل اختلافات باشند .

 

فلسفه ارسال انبیاء از نظر قرآن

آیه اى است در قرآن , آیه اى است عجیب , همان است که در ابتداى سخن خواندم ( آیه ۲۱۳ سوره بقره ) از عجیب ترین آیات است که در فلسفه بعثت و نبوت و ارسال انبیاء مى باشد . درست در مفهوم این آیه دقت کنید . مى فرماید : کان الناس امه واحده مردم همه یک واحد جمعیت بودند , یک جمعیت بودند , یعنى هیچ اختلاف و تشتت و تفرقى در میان بشر نبود . یعنى زمانى بر بشر گذشته است که در آن زمان در میان افراد بشر اختلافاتى وجود نداشته است . و به عقیده من این یکى از آن آیاتى است که معجزه است در قرآن . امروز نویسندگان تاریخ تمدن و محققین تاریخ بشر تازه رسیده اند به این مرحله که بشر اولین بار که زندگى اجتماعى اش شروع شده است , با یک حالت بساطت و وحدتى شروع شده است . نه تنها کمونیستها , بلکه غیر کمونیستها هم مدعى هستند که در ابتدا زندگى بشر به شکلى بوده است که حتى مالکیت هم وجود نداشته است , یعنى افراد , همه مثل یک خانواده برادر وار زندگى مى کرده اند . علت اینکه بشرهاى آن دوره دور هم جمع مى شدند ترس از دشمنها بود , چیزى هم در اختیار نداشتند که روى آن بخواهند با یکدیگر جنگ و دعوا و اختلاف داشته باشند , هنوز پاى مالکیت خصوصى در کار نبود . کان الناس امه واحده مردم همه یک ملت و یک واحد و یک امت بودند , هیچ نوع اختلاف سلیقه و اختلاف عقیده اى و اختلاف روش و حتى اختلاف زندگى در میان مردم نبود . فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه ( ۵ ) . خدا پیغمبران را آنوقت مبعوث کرد , در حالى که مبشر و منذر بودند و به مردم نوید مى دادند که اگر اینطور عمل بکنید چنین و اگر آنطور عمل بکنید چنان , و با آنها کتاب ( مقصود از کتاب در اینجا شریعت و قانون است ) نازل کرد , براى چه ؟ براى اینکه این قانون در میان مردم حکم کند در آنچه که در آن اختلاف دارند . یعنى اختلافاتى در میانشان پیدا شده , قانون بیاید و حل کننده اختلاف باشد . از اینجا شما خودتان مى فهمید اینجا تقدیرى است و به این شکل مى شود که
همه مردم در یک زمانى امت واحد بودند , هیچ اختلافى نبود , بعد در آنها اختلاف پیدا شد , و چون در آنها اختلاف پیدا شده خدا قانون و کتاب براى آنها نازل کرد تا کتاب حل کننده اختلافات مردم در زندگى باشد . برهه اى از زمان بر بشر گذشته است که کتاب و قانون نداشته است و احتیاجى هم به قانون نداشته است . بعد اختلاف پیدا مى شود . اختلاف چرا ؟ عرض کردیم که در ابتدا موضوع اختلاف در میان نبود , بعد که بشر کم کم زندگیش توسعه پیدا کرد و بنا گذاشت از مزایاى زندگى براى خودش استفاده بکند و بگیرد , طبیعتا بعضى قوى تر بودند و برخى ضعیف تر , قوى ترها بیشتر گرفتند و ضعیف ترها محروم ماندند , و قویها ضعیفها را استخدام مى کردند . اختلافات از اینجا پیدا شد . چون در روابط مردم که قبلا مثل یک خانواده زندگى مى کردند این اختلافات و بیگانگیها پیدا شد , قانون عادلانه آمد میان مردم , و گفت خیر , قوى حق ندارد حق ضعیف را بخورد , قوى حقى دارد , ضعیف حقى دارد , بزرگ چنین , کوچک چنین عدالت چنین . 

یک آیه دیگر در قرآن هست : شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا (۶). از این آیه معلوم مى شود که اولین شریعت و قانون و کتابى که در دنیا نازل شده مال نوح بوده . اگر دو آیه را جمع کنید , بعثت حضرت نوح مقارن است با آن دوره اى که از نظر تاریخ تمدن . اختلاف سطح در زندگى افراد بشر پیدا شد , و به عقیده امروزیها دوره اى که زمان اشتراکى مطلق به پایان رسیده است و دوره بردگى شروع شده است که بعضى از افراد بعضى دیگر را مثل برده استخدام مى کردند . از نظر قرآن اولین وقتى که اختلاف در سطح زندگى میان افراد بشر پیدا شد که شروع کردند در بین خود یکدیگر را خوردن , شریعت نوح نازل شد . اگر گفته شود قبل از نوح چطور ؟ آیا قبل از او دیگر پیغمبرى نبود ؟ قبل از نوح پیغمبر بود ولى کتاب و قانون نبود . پیغمبران که وظیفه شان منحصر به این نیست که قانون اجتماعى براى مردم بیاورند . اولین وظیفه پیغمبران اینست که مردم را به خدا دعوت کنند . پیغمبرانى بودند که مردم را به خدا دعوت مى کردند , در همان زندگانى بسیط به عبادت و پرستش خدا دعوت مى کردند و تکالیف از نوع عبادات بود , پیغمبرانى که مردم را به مبدأ و معاد دعوت مى کردند و یک سلسله دستورهاى فردى و اخلاقى و عبادى به مردم مى دادند . حضرت ادریس از پیغمبران قبل از نوح است , صاحب کتاب نیست , یعنى تشریع نکرده و قانون اجتماعى براى مردم نیاورده است ولى مردم را به خدا دعوت کرده است , مردم را به معاد دعوت کرده است , معاد را به مردم معرفى کرده است , مردم را به تقوا و عبادت و اخلاق دعوت کرده , تقوا و عبادت و اخلاق را به مردم معرفى کرده است . 

کان الناس امه واحده . مردم در یک دوره اى واحد و یکنواخت بودند , بدون اختلاف و بدون اینکه احتیاج به قانونى داشته باشند که در روابط اجتماعى آنها رفع اختلافات بکنند . بعد اختلاف و تفاوت در میان آنها پیدا شد , و خداوند پیغمبران صاحب کتاب را که از نوح شروع مى شوند فرستاد : فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه , پیغمبران را فرستاد و با آنها کتاب و قانون فرستاد تا آن کتاب و قانون در میان مردم حاکم باشد . 
از اینجا به بعد , قرآن یک اختلاف ثانوى را بیان مى کند , و مى گوید بعد از آنکه قانون اجتماعى در میان مردم آمد تا حل کننده اختلافات اجتماعى آنها باشد و عدالت را در میان مردم برپا کند , جلوى ظلم ظالم را بگیرد , به مظلوم کمک کند و حسن روابط اجتماعى ایجاد بکند , آرى بعد که قوانین آسمانى آمد خود اینها موضوع یک اختلاف دیگر در میان افراد بشر شد , چه اختلافى ؟ اختلافات مذهبى . یک پیغمبرى مىآید با یک کتاب , بعد یکى از پیروان این دین , یک کسى که از دیگران داناتر است , مىآید و یک بدعتى در دین ایجاد مى کند . آن دیگرى بدعتى دیگر ایجاد مى کند و رفته رفته مذاهب از آن منشعب مى شود , همین طور که در هر شریعت مذاهب مختلف پیدا شد . آنوقت پیغمبرانى که پس از پیغمبر صاحب شریعت اول یعنى حضرت نوح آمدند , و قانونى که آنها آوردند براى حل دو اختلاف بود , یکى رفع اختلافات مردم در امور زندگى , یعنى قانون براى زندگى مردم آوردند , و دیگر اینکه آمدند و این آراء و اهواء و عقاید باطل را نسخ کردند . گفتند این حرفها چیست و این مذاهب مختلف یعنى چه ؟ ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما ( ۷ ) . ابراهیم نه یهودى بود و نه نصرانى بلکه حقجو و حق طلب و تسلیم حقیقت بود . یهودیت و نصرانیت به صورت دو مذهب مختلف , انحرافهائى است که بشر به دست خود از شاهراهى که خداوند به وسیله ابراهیم نشان داد پدید آورده است . این اختلاف دوم را قرآن کریم چنین بیان مى کند : و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه الا من بعد ما جائتهم البینات بغیا بینهم ( ۸ ) . اختلاف دوم که اختلاف در خود دین است از ناحیه صاحبان اغراض و هوا و هوس پیدا شد , از روى جهل و نادانى و قصور نبود , اینجور نبود که چون نمى دانند ا ختلاف مى کنند , بلکه مى دانند و اختلاف مى کنند , مى دانند و حقیقت را کتمان مى کنند , مى دانند و یک چیزى اضافه مى کنند . و ما اختلف الذین اوتوا الکتاب و اختلاف نکردند آنان که کتاب داده شدند الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم ( ۹ ) . مگر پس از آنکه علم به آن کتاب را واجد بودند , روى بغى , روى ظلم , روى سرکشى و هواى نفس . 
پس پیغمبران صاحبان شرایع غیر از صاحب شریعت اول دو کار مى کردند . یکى اینکه قانونى براى مردم مىآوردند که این قانون حل کننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را معین کند . یک کار دیگرشان این بود که مبارزه مى کردند با بدعتهائى که قبلا پیدا شده بود یعنى مرجع حل اختلافات مذهبى بودند . 
امام کارش فقط در این قسمت دوم است . امام جانشین پیغمبر است در این قسمت آخر فقط , یعنى امام حجت خدا است در میان مردم و وظیفه دارد که اختلافاتى را که اهل اهواء و بدع , اهل اغراض به وجود مىآورند رفع کند . او صلاحیت کافى و کامل دارد براى حل این اختلافات .

 

رابطه نسخ شرایع با ادوار تمدن

حال ما برویم سراغ قسمت دوم که قسمت مهم است , و آن این است که چرا شرایع و قوانین الهى یکمرتبه پایان پذیرفت و دیگر پس از این قانون , قانونى در جهان نیست , حلال محمد حلال الى یوم القیمه و حرام محمد حرام الى یوم القیمه ( ۱۰ ) , این دیگر چرا ؟ و چنانچه از اینها بپرسیم که مگر شما انتظار غیر از این دارید مى گویند : بلى , این شرایع گذشته که عوض و منسوخ شد , آیا علتى غیر از این در کار بود که علم و تمدن بشر عوض شد ؟ چون علم و تمدن بشر عوض شد قانون بشر هم عوض شد . علم و تمدن همانگونه که قبل از خاتم الانبیاء عوض شد و بشر را عوض کرد بعد از خاتم الانبیاء هم متوقف نشده است , بلکه دائما عوض مى شود و بشر نیز به دنبال آن عوض مى شود , پس احتیاج به قانون و شریعت دیگرى دارد . این مسأله احتیاج به شکافتن دارد . اولا یک مطلب را به طور خیلى اجمال عرض کنم و آن اینست که : خیال نکنید که شرایع پیشین با شریعت ختمیه اختلافاتشان به اصطلاح اختلاف تباینى است و از نوع تضاد است مانند دو رژیم متضاد از قبیل سرمایه دارى و اشتراکى , خیر چنین نیست . اختلافات فرعى است . یعنى چه ؟ . یعنى روح هر دو قانون یک چیز است و آن همان است که در شریعت ختمیه بیان شده است . فروع و جزئیات همان چیزى که در شریعت ختمیه است در زمانهاى مختلف فرق مى کند , در زمانهاى قبل از شریعت ختمیه هم فرق مى کرده است , در زمان بعد هم فرق مى کند . در زمان قبل , این کار انبیاء انجام مى دادند و در زمان بعد باید علماء از راه اجتهاد انجام بدهند . همه شریعتها یکى بیشتر نیست . این را بعد بیشتر توضیح خواهم داد
ولى اجمالا بدانید که اختلافات شرایع اختلافات تباینى نیست , یعنى مثل دو رژیم مختلف نیست , مثلا رژیم سرمایه دارى و سوسیالیستى که یکى ضد دیگرى است , و حداکثر اختلاف از قبیل کلاس پائین تر با کلاس بالاتر است . مطلب را از پایه شروع مى کنیم و مى گوئیم که این حرف از اصل اشتباه است که بگوئیم علت اینکه شرایع عوض شده این است که علم و تمدن بشر عوض شده است یعنى خدا براى بشر جاهل یک قانون داشته و براى بشر عالم قانونى دیگر , براى غیر متمدن یک قانون دارد و براى متمدن قانون دیگر . اینجور نیست . حساب این نیست بلکه حساب دیگرى است . 
اولا بسیارى از چیزها است که تغییر پذیر نیست . چطور ؟ شما ببینید پیغمبران آمده اند براى چه ؟ چه جاى خالى را آمده اند پر بکنند ؟ آنوقت مى بینید که آن چیزها تغییر پذیر نیست . یکى از کارهائى که پیغمبران براى آن آمده اند دعوت به خدا است , یعنى رابطه میان بنده و خدا بر قرار نمودن , بدین معنى که از یک طرف بنده را عارف به حق کردن و از سوى دیگر عابد حق نمودن . من از شما مى پرسم : آیا عرفان خدا و همچنین پرستش خدا و تقرب به او چیزهائى است که فرمول آن در زمانهاى مختلف فرق مى کند ؟ مثلا علوم فیزیک و شیمى که پیشرفت رژیم عرفان به خدا عوض مى شود ؟ پیغمبران آمده اند یکى براى اینکه خود بشر را به خودش بشناسانند که غیر از انبیاء قادر به این کار نبودند . چگونه او را به خودش بشناسانند ؟ به این طریق که به او بگویند اى بشر تو یک موجود زائل وفانى معدوم شدنى نیستى , زندگى تو در این دنیا مرحله اى از حیات تو است و حیات ابدى تو در جهان دیگر است . من از شما مى پرسم که آیا این موضوعى است که در ادوار مختلف تمدن بشر فرق میکند ؟ خیر . 
بر اساس معرفه النفس دستور تهذیب اخلاق به بشر مى دهند . آیا دستورهاى مربوط به تهذیب اخلاق در زمانهاى مختلف فرق مى کند ؟ همه انبیاء آمده اند براى اینکه خودپرستى و خودخواهى را ام الامراض نفسانى معرفى بکنند و بر اساس این با خودپرستى و خودخواهى مبارزه کنند و بر اساس وحدانیت خدا و خداپرستى افراد بشر را با یکدیگر مهربان بکنند . البته ممکن است گفته شود که اخلاق نسبى است ولى این سخن درست نیست , اخلاق نسبى نیست و ما بحث آن را در آینده خواهیم کرد . در زمان ابراهیم نفس انسان همین خصوصیت را داشت و همین تهذیب را احتیاج داشت , در زمان خاتم الانبیاء هم همین جور , در زمان ما هم همینطور . 
یکى دیگر از کارهایى که انبیاء مى کردند این بود که روابط بشر با بشر را تعدیل مى کردند : لیقوم الناس بالقسط ( ۱۱ ) . همین جا است که اغلب مى گویند تغییر مى کند .

 

اصل حلیت طیبات و حرمت خبائث

یکى دیگر از کارهاى انبیاء این بود که روابط بشر با عالم را تعیین مى کردند , مى گفتند : هو الذى خلق لکم ما فى الارض جمیعا ( ۱۲ ) . همه چیز براى تو آفریده شده اما در میان اشیاء این عالم چیزهائى هست که مصلحت تو نیست یعنى با خلقت تو متناسب نیست که از آنها استفاده کنى , مثلا گفتند گوشت خوک نخور , مشروبات الکلى نیاشام , گوشت سباع و درندگان را نخور . یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث . ( ۱۳ ) خدا هر چیزى را که براى آنها ( پیروان پیامبر ) خوب و مناسب است حلال مى کند و آنچه را که براى آنها خوب و مناسب نیست حرام مى نماید
من از شما مى پرسم : اینهائى که از نظر روابط انسان با عالم , از هزار و چهارصد سال پیش قرآن گفته است که چه چیزى حلال و چه چیزى حرام است , با اینهمه تغییراتى که در علم و صنعت بشر پیدا شده , کدامیک از اینها تغییر یافته است ؟ 
آیا مشروبات ماهیت خود را از دست داده است و آیا انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوه و البغضاء فى الخمر و المیسر ( ۱۴ ) . نسخ شد ؟ و آیا قابل نسخ است ؟ آیا گوشت خوک خاصیتش عوض شده است ؟ ممکن است بگوئید بلى راز حرمت گوشت خوک را به دست آورده اند . راجع به این بعد بحث مى کنیم . راجع به ملبوسات گفتند مرد حریر و ابریشم نپوشد و به طلا زینت نکند . آیا این جزء مسائلى است که مثلا در یک زمان درست بوده و در زمان دیگر درست نیست ؟ یا حکمت و فلسفه اش همیشه وجود دارد . در میان مسموعات گفتند آوازهائى که شهوات را دیوانه وار تحریک مى کند و موجب خفت عقل مى شود و نوعى جنون و مستى ایجاد مى کند شنیدنش ممنوع است . در میان مبصرات گفتند : 
قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم . . . و قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن . (۱۵)( مناظر مهیج و محرک را تماشا نکنید( . مثلا اگر دنیا با حلب کار بکند یا با آهن یا با اتم فرق مى کند در این جهت ؟ در ملموسات همین طور , لمس بدن اجنبى بدون حائل حرام است . در روابط میان انسانها آیا واقعا شما مى توانید در آنچه که اسلام وضع کرده است مواردى پیدا کنید که بتوان گفت تغییرات و تحولات زمان آن را نسخ کرده است ؟

 

مسئله بردگى

ممکن است کسى به عنوان نقض , قانون بردگى را مثال بیاورد و بگوید اسلام قانون بردگى را امضاء کرد و در دنیاى امروز این قانون منسوخ است , پس در دنیاى امروز اصلا نباید بردگى باشد پس قسمتى از قانون اسلام , منسوخ است
جواب مى دهیم که زهى تصور باطل . اسلام در باب بردگى اولا قانونى نیاورده است که بردگى را براى اجتماع لازم بداند , آنچنانچه عقیده بعضى از حکماء قدیم این بوده که بردگى را براى اجتماع لازم مى شمرده اند . برنامه اى که اسلام در مورد بردگان آورده است برنامه بردگى نیست بلکه برنامه آزادى است . این قسمت را برخى از آقایان توجه کرده اند و خوب توجهى هم هست , مى گویند ما در فقه اسلامى ( کتاب الرق ( نداریم بلکه ( کتاب العتق ) داریم , اسلام نگفته است که حتما باید برده وجود داشته باشد تا چنین و چنان باشد , تمام برنامه هاى خود را تنظیم کرده است که برده را چگونه آزاد بکند . 
اشتباه عمده آقایان اینست که خیال مى کنند اسلام در تشکیلات اجتماعى خود بردگى را لازم و ضرورى دانسته است . در خود قرآن راجع به برده گیرى حتى یک کلمه هم وجود ندارد که از آن , امر یا تشویق به 
برده گیرى استفاده شود . نمى خواهیم بگویم که برده گیرى در اسلام به هیچ شکلى نیست , بلکه خواهم گفت که به چه شکلى هست . 
برده گیرى در دنیا علل مختلفى داشته است که بحث آن طولانى است , هفت هشت راه بوده است . درمیان راههاى برده گیرى , یکى از آنها را اسلام اجازه داده است و آن اینست که از دشمنى که در حال حرب است ( به شرط اینکه جنگى باشد که تمام شرایط قبلى از آنجمله تبلیغ قبلى در آن فراهم شده باشد ) در میدان جنگ اسیر جنگى را شما مى توانید برده بگیرید . تازه در قرآن همین هم اسمش نیست . قرآن اینطور مى فرماید : فاذا لقیتم الذین کفروا , هرگاه در میدان جنگ با کافران ملاقات کردید ( لقاء در لغت عرب کنایه از جنگ است ) آنگاه که با کافران در میدان جنگ بر خورد مى کنید و آنها شمشیر به روى شما کشیده اند و شما به روى آنها , فضرب الرقاب مردانه بزنید , عقب نشینى نکنید , حتى اذا اثخنتموهم , تا خوب فشار و سنگینى جنگ را بر آنها وارد کنید , زانوهایشان را خم کنید . اینجا عملتان تبدیل مى شود به یک کار دیگر , فشدو الوثاق , محکم بگیرید و ببندید , اسیر بگیرید . بعد که اسیر گرفتید چکار کنید ؟ فاما منا بعد و اما فداء (۱۶) , بعد که اسیر گرفتید اختیار با خودتان , مى توانید آنها را مفت و مسلم آزاد کنید که بروند سر زندگیشان , و مى توانید در عرض یک چیزى فدا بگیرید , مثلا اگر اسیرى دارید مبادله اسیر بکنید و یا اینکه پول بگیرید و آزادشان کنید .
در قرآن بیش از این نیست , ولى در سنت دو چیز دیگر هست , یکى اینکه اگر فرد , فردى است که زنده نگهداشتن او براى اسلام و مسلمین خطرناک است او را بکشید , و دیگر اینکه او را برده بگیرید . پس چهار چیز : یا منت گذاشتن و آزاد کردن , یا فدا گرفتن به صورت پول گرفتن یا مبادله اسیر , یا کشتن و یا برده گرفتن . اختیار با ولى امر مسلمین است که از میان این چهار کار هر یک را مصلحت بداند اجرا کند . یعنى غیر از اینکه در قرآن استرقاق وجود ندارد و فقط در سنت هست و معلوم مى شود که امرى است که در درجه دوم است نه دردرجه اول , تازه ولى امر مسلمین اختیار دارد که مصلحت را رعایت کند , آیا مصلحت است که همین طورى او را آزاد کند , یا مصلحت این است که فدا بگیرد یا بکشد یا برده بگیرد , و اگر ولى امر مسلمین هیچوقت مصلحت نداند , مثلا مقتضیات زمان اجازه ندهد , برده نمى گیرد , و با برده نگرفتن حکم اسلام را الغاء نکرده بلکه اجرا کرده است . 
تازه یک سؤال دیگرى در اینجا هست و آن اینست که آیا اینکه اسلام به حکم سنت اجازه داده که اسیر را برده بگیرید , از راه مقابله به مثل است , چون در آن زمان معمول بوده است که اسیران را برده مى کرده اند ؟ یعنى چون آنها از شما برده مى گیرند شما هم از آنها برده بگیرید ؟ یا نه , اگر آنها هم برده نگرفتند شما برده بگیرید ؟ عقیده بسیارى بر این است که چون آنها برده مى گیرند شما هم برده بگیرید . پس اگر دشمن اسیران ما را برده نگرفت آیا ما حق داریم که اسیران آنها را برده بگیریم ؟ اگر امروز میان مسلمین و کفار مثلا اسرائیل جنگ برقرار است آیا مسلمین مى توانند اسیران اسرائیلى را شرعا برده خودشان قرار دهند ؟ در صورتى که اسرائیل اسراى مسلمین را برده نمى گیرد ؟ بنابراین فرضیه , خیر ( حالا کارى نداریم که دنیا اجازه مى دهد یا خیر ) , یعنى ولى مسلمین حق ندارد این راه را انتخاب کند , چون در وقتى مى توانستند از آنها برده بگیرند که آنها هم برده مى گرفتند , آنها که برده نمى گیرند اسلام مى گوید شما هم برده نگیرید . پس اسلام براى بردگى بساطى پهن نکرده و نگفته است من حتما وجود برده را لازم دارم , و متأسف نیست و یقه پاره نمى کند که چرا بردگى در دنیا نیست ؟ ! آنچه که اسلام روى آن عنایت دارد آزادى است , آزادى باید وجود داشته باشد .
اگر شما بگوئید که در دنیاى امروز چون بردگى وجود ندارد آزادى برده هم وجود ندارد پس باز هم قسمتى از دستورهاى اسلام عملا منسوخ است , جواب مى دهیم که منسوخ نیست بلکه موضوعش منتفى است , مثل اینست که اسلام دستور آب قلیل و آب کثیر هر دو را داده است و مثلا گفته است دست خود را با آب قلیل دو بار آب بکشید و با آب کثیر یک مرتبه , بعد لوله کشى بشود و آب جارى آنقدر زیاد شود که دیگر استعمال آب قلیل موضوع پیدا نکند , آنوقت یکى بگوید احکام اسلام منسوخ شده است . خیر , این حکم اسلام منسوخ نشده است . اسلام عنایتى ندارد که حتما آب قلیل وجود داشته باشد تا شما به وسیله آن تطهیر کنید , اسلام مى گوید اگر آب قلیلى وجود داشته باشد , حکمش این است . از نظر اسلام هم چه بهتر که آب قلیلى وجود نداشته باشد . اینها که معنایش منسوخیت نیست .
درهیچ جا ما نداریم یک چیزى که اسلام دست روى آن گذاشته باشد و تغییرات زمان و روزگار بتواند آن را عوض کند , یعنى با تغییرات واقعى روزگار سازگار نباشد . هى مى گویند که آقا زمان تغییر مى کند . برخى خیال مى کنند که اسلام قوانین خود را آورده است روى مسائل جزئى , مثلا خیال مى کنند اسلام قانونش مثل قانون شهردارى است . مثلا شهردارى نرخ معین مى کند که سیب کیلوئى دو تومان , و دو هفته بعد عوض مى کند و مى گوید سیب کیلوئى ۱۵ ریال و یا کیلوئى یک تومان . اسلام که اینجور قوانین وضع نکرده است که مثلا نرخ روى اشیاء معین کرده باشد و یا قیمتها را تثبیت کرده باشد , مد لباس براى مردم آورده باشد , مد مرکوب براى مردم آورده باشد . اسلام روى مظاهر متغیر زندگى هیچوقت دستور ندارد , بلکه دستورهاى اساسى کلى که با همه مظاهر متغتیر زندگى سازگار است آورده که قابل نسخ نیست .

 

پی نوشت ها:

۱ . سوره بقره , آیه ۲۱۳ .
۲ . سوره نحل , آیه ۱۲۵ . 
۳ . لهوف , ص ۳۳ . 
۴ . سوره حج , آیه ۲۷ . 
۵ . سوره بقره , آیه ۲۱۳ .
۶ . سوره شورى , آیه ۱۳ . 
۷ . سوره آل عمران , آیه ۶۷ . 
۸ . سوره بقره , آیه ۲۱۳ .
۹ . آل عمران , آیه ۱۹ .
۱۰ . اصول کافى , ج ۲ ص ۱۷ .
۱۱ . سوره حدید , آیه ۲۵ . 
۱۲ . سوره بقره , آیه ۲۹ . 
۱۳ . سوره اعراف , آیه ۱۵۷ .
۱۴ . سوره مائده , آیه ۹۱ .
۱۵ . سوره نور , آیه ۳۰ و ۳۱ .
۱۶ . سوره محمد ( ص ) , آیه ۴ .