اسدالله با شنیدن خبر پرواز رفقایش غمگین میشد. حسرت را به خوبی میتوانستیم در چشمانش ببینم. میگفت:
«همه رفتند. فقط من ماندهام.»
میدیدم که بیکار نمینشست. میدیدم که برای رسیدن به آنچه آرزو داشت، یک لحظه آرام نبود. دلش میخواست مثل دوستانش پرواز کند. میخواست برود. آخرین بار که عازم جبهه بود، از من پرسید:
«شما دلتان میخواهد که من شهید بشوم؟»
پسرم بود. پارهی جگرم بود. چطور میتوانستم به نبودنش راضی باشم. اما خوب میدانستم که شهادت با مرگ فرق دارد. به چشمانش نگاه کردم. چیزی در آنها موج می زد. چیزی که آرامشم میداد. گفتم:
«دلم میخواهد شهید بشوی. ولی نه الان، سی سال دیگر.»
سری تکان داد و گفت:
«نه بابا جان! ما الان نرویم که کشورمان و دینمان پیروز نمیشود.»
وفت و دیگر برنگشت. بیست و پنج روز بعد خبر پروازش را آوردند.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۷۴ و ۷۵٫ / حریف شب، ص ۷۱٫
پاسخ دهید