اوّلش جرأت نمی‌کردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با روحیه‌اش آشنا بودم. من می‌دانستم که اگرچه بچّه است، ولی عاقل است و با این امر خیر مخالفت نمی‌کند. جوانک هم بچّه‌ی بدی نبود، توی همان کارگاه باحقوق کم پادویی می‌کرد.

رفتم پیش محمد، امّا هنوز مردّد بودم که به او بگویم. خوب،جوانی است و غرور، ممکن است برگردد و یک چیزی به او بگوید که من نتوانم تحمل کنم.

بالاخره با کلّی کلنجار رفتن با خودم، رفتم پیشش. اوّل مقداری مقدمه چینی کردم تا مزه‌ی دهانش را بفهمم، آن وقت گفتم: «خواهرت دختر مسلمونیه. خوبه دختر مسلمون زود ازدواج کنه.»

فهمید چه می‌خواهم بگویم، لبخندی زد و سرش را تکان داد. متوجّه شدم که نرمش نشان داده است. از آن پس، هر چه من می‌گفتم، سکوت می‌کرد و جوابم لبخند بود.

آن روز قضیه را برایش شکافتم، امّا بعداً یک شب سر فرصت لبّ کلام را به او گفتم. گفتم: «ما یک شب می‌خواهیم بیاییم خونه‌ی شما».

آن روز به او نگفتم که خواهرش را برای چه کسی می‌خواهیم، امّا به برادر بزرگش قضیه را گفتم. برادرش گفت: «من حرفی ندارم. امّا حالا سرپرستی این بچّه‌ها دست محمد است. چون من ازدواج کرده‌ام و اختیار این بچّه‌ها با اوست.»

یک شب با یک جعبه‌ی شیرینی به خانه‌ی آن‌ها رفتیم. آن شب به محمد هم گفتیم، آن کسی که ما درباره‌اش صحبت می‌کردیم، همین «آقا هوشنگ» خودمان است. همان کسی که توی کارگاه پادویی می‌کند.

محمد گفت: «هر کس که می‌خواد باشه. فقط ایمان داشته باشه، خاطرخواه زن و بچّه‌اش باشه، برای ما کافیه. مگه خودمون کی هستیم. ما هم از طبقه‌ی همین مستضعفان و فقرا هستیم».

مادر محمد هم گوش سپرده بود به حرف‌های محمد و هر چه او می‌گفت، تأیید می‌کرد. آن روز بود که متوجّه شدم اگر محمد به بلوغ سنّی نرسیده، امّا به بلوغ عقلی رسیده است.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۴ تا ۱۶٫/ چون کوه با شکوه، ص ۵۵-۵۴٫