یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّههای ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و مهدی زین الدّین آمد پایین. بچّهها رفتند طرفش و دورهاش کردند. چند نفری باهاش دست و روبوسی کردند و با هم رفتند توی یکی از سنگرها. یکی از درجهدارهای قدیمی ارتش، کنار دست من نشسته بود. پرسید: «این کیه؟ از رفقاتونه؟»
گفتم: «رفیق که هست. رفیق همه مونه، ولی از اون گذشته فرماندهی لشکرمون هم هست.»
از تعجّب دهانش باز مانده بود. گفت: «امکان نداره. مگه میشه فرماندهی لشکر بیاد به یه گروهان دورافتاده از مقر لشکر سر بزنه؛ اون هم اینطوری، بدون محافظ. وسط این همه آدم که دورهاش کردن.»
ما میخندیدیم و میگفتیم: «مگه چیه؟» خب فرماندهمونه دیگه. مگه نمیشه آدم با فرماندهاش دیدهبوسی کنه؟»
درجهدار بندهی خدا همینطور گیج و منگ مانده بود که چه بگوید. برایمان تعریف کرد که گاهی پیش آمده چند سال توی یک تیپ خدمت کند، ولی فرماندهی تیپ را حتّی یک بار هم نبیند. خودش خیلی آدم مذهبیای نبود، ولی بعد از آن ماجرا هرجا که ما را میدید، میگفت: «عجب فرماندهی دارین، قدرش رو بدونین، واقعاً که بینظیره. من آرزومه یه همچین فرماندهی داشته باشم.»
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی مدنی
پاسخ دهید